۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

بگذار بگذرد

گاهی بعضی چیزا انقدر به نظر عجیب میاد که هر جور که بهش نگاه میکنی بازم به نتیجه نمیرسی. تو که تحمل نداری کسی رو ناراحت کنی حالا یکی که تا دیروز دوستت بوده ناگهان طوری رفتار میکنه که انگار در تمام این مدت تو داشتی اونو آزار میدادی و تو فقط گیج میشی چون همیشه سعی بر دوستی داشتی. واسه خودت زیر سوال میری، هزار بار به همه حرفات فکر میکنی ولی بازم به نتیجه خاصی نمیرسی و اینقدری هم مطمئن به شناختنش نیستی که بتونی نتیجه بگیری همه اینا یعنی چی. در نهایت بازم به همون خلوت همیشگیت پناه میبری. یاد اون دوستی میافتی که هر از چند گاهی بهت توصیه میکنه بخور بدی و تو فقط میخندی.

میشینی به کتاب خوندن که کمتر فکر کنی اما نمیتونی متوقفش کنی، هیچوقت نتونستی. انقدر فکر میکنی که آخرش تنها نتیجه‌ای که میتونی بگیری اینه که همش یه شوخی بوده!

"من فقط همونجوری ام که بلدم"

پ.ن. دیوانه وار فکر کردن اگرچه انرژیتو میگیره اما دستاوردهایی هم داره. یه روزی دوستی بهم گفت: آدما که ارث باباشونو از هم طلب ندارن. اما گاهی طوری رفتار میکنیم انگار که داریم. خوب بلدیم درباره یکی قضاوت کنیم و به سادگی محکومش کنیم بدون اینکه لحظه ای خودمون رو زیر سوال ببریم، حتی گاهی با طرز رفتارمون حرمت انسانی خودمون رو هم نگه نمیداریم چه برسه دیگری رو. قطعا میگذره فارغ از اینکه بذارم یا نذارم، گذاشتنش اما یه حسنی داره: زودتر میگذره!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

بخوان

میدونی اگه تموم کنی قدرت دوباره شروع کردنش رو نداری و خوب میدونی که آدمی نیستی که بخوای تموم کنی. برای تو تموم کردن مفهومی نداره، به نظرت حتی این واژه مسخره میاد. اما تو قبلش بدترین کاری رو که میشد، انجام دادی؛ بدترین کاری که یک نفر میتونه در حق خودش انجام بده و مدتها درگیر این میشی که چرا، چرا گذاشتم این اتفاق بیفته؟ چرا باید دستخوش حسی بشی که تا مدتها دیدن فقط یک نام تو رو دچار اضطراب کنه. میدونی که هیچکس رو نمیشه سرزنش کرد جز خودت، تو بودی که باز احمقانه جنگیدی، که باز چشمانت رو بستی و خودت رو ندیدی، که خودت رو با واژه ها فریب دادی ...
حالا دیگه تنها یه واژه داری: متاسفم و صبر میکنی تا زمان ورد فراموشیشو بخونه.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

گل صحرا

گل صحرا اسم یه کتاب هست که چندین ماه قبل خوندمش اما انقدر این کتاب رو دوست داشتم که یه بار دیگه هم دارم بعضی قسمتاش رو مرور میکنم. گل صحرا بر مبنای زندگی زنی سومالیایی به نام واریس نگاشته شده: از تولد در سومالی، ختنه شدن در سن 5 سالگی، فرار از دست پدر در سن فکر کنم 11 سالگی که میخواست به بهای 5 شتر او را به زنی یک پیرمرد در بیاره، زندگی در نزد خاله خودش در لندن بعنوان خدمتکار، ... و مدل شدن. اگه اسم واریس دیری رو جستجو کنید عکسای این مدل سبزه روی زیبا رو میبینید.

همیشه خوندن زندگینامه ها رو دوست داشتم؛ این کتاب اما لطف دیگه ای داشت برام. شخصیت واریس نماد یک طبیعت بکر هست: زیبا، جسور ... نمیتونم واژه های درستی انتخاب کنم باید این کتاب رو بخونید تا متوجه منظور من از زیبایی طبیعت بکر بشین. هیچ آدمی شبیه دیگری نیست اما اینکه یه آدم به زیبایی خودش باشه، یکتاست، ستودنیست و واریس به نظر من ستودنیست.

در ضمن گل صحرا معنی این کلمه است: واریس.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تکرار

من بازم خسته ام...
 دوباره خسته میشی، دوباره حالت خوب میشه، سر حال میای، ذوق میکنی، دلخور میشی، دلگیر میشی، خوشحال میشی، هیجان زده میشی، غمگین میشی، افسرده میشی ... و این سیکل ها هی تکرار میشه تکرار میشه تکرار میشه. این وسط فراموشی عین یه حلقه اتصاله: فراموش میکنی که همه اینا عادیه، فراموش میکنی زندگیت ورای همه این حالاته که تو باید همینطور یاد بگیری یاد بگیری یاد بگیری یاد بگیری
خب خسته ام!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

رنگ ها

دیروز از چند نفر پرسیدم که من چه رنگی ام، خودمم به رنگ بعضی آدمایی که میشناختم فکر کردم. یه دوست بهم گفت تو فقط سفیدی، یه دوست صمیمی گفت تو نارنجی و قرمزی شایدم بیشتر قرمز، دوست دیگه ای گفت تو سفید مایل به سبزی ... از نگاه هر کسی یه رنگ بودم. به لایه ها فکر کردم، لایه های رنگی شخصیت هر آدم و اینکه هر کسی شاید به مقتضای رابطه ای که باهاش داری، لایه های متفاوتی رو درک میکنه و در نتیجه رنگای خاصی براش پررنگ میشه. میخوام بگم فقط شخصیت نیست که روی رنگی که از تو میبینن تاثیر داره بلکه رابطه همیشه نقش خودش رو خواهد داشت. بعد فکر کردم وقتی یه رابطه خیلی عمیقه، لایه ها رنگ می بازن و آنچه که تو میبینی به رنگ حس جاری تو اون رابطه است.

به یاد گذشته که میافتم فقط یه رنگ تو زندگیم میبینم: آبی، مطلقا آبی. یه اتاق آبی داشتم که عاشقش بودم، بهترین لحظاتم رو تو اون اتاق گذروندم، رو دیوارش می نوشتم با مداد، اینقدر ریز که مامانم تا مدتها متوجه اون خط خطی ها نشده بود... یه تک رنگی بودم قدیما، بعدها یواش یواش شروع کردم به کشف رنگای دیگه.

خوبه که دنیا رنگیه، فصلا رنگین و آدما طیف زیبایی از رنگا رو میتونن داشته باشن.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

سه نقطه

وقتی آدم به جایی میرسه که اشعارش ته میکشه، نمیدونم اسم این اتفاق رو دقیقا چی میشه گذاشت.

ای کاش کنار دریا بودم، دریایی که طوفانیه و آبش شن آلود. بدنم رو به آب میسپردم تا آب شن آلود بدنم رو به نرمی تازیانه بزنه ...

حیف که هوا سرده و من بیمارم و از همه بدتر اینکه همیشه عقلم سعی میکنه احساسم رو مجاب کنه!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

الماس نتراشیده یا تراشیده؟

باز دوباره یه چیزی به ذهنم رسید و من هیجان زده شدم!
همه چیز از اونجایی شروع شد که یه لحظه احساس کردم خوندن مطالب دوستان، روی سبک نگارشم تاثیر میذاره و این قضیه کمی، نه اینکه ناراحت ولی احساس کردم خیلی دوست ندارم این اتفاق بیافته. به اعتقاد خودم هر چیزی باید اصالت داشته باشه! (شایدم کاملا بی ربط باشه). به هر حال، احساسمو به لادونه گفتم، ولی اون برعکس معتقد بود این اتفاق خوبه، چون اون چیزی که عوض میشه شکل کاره نه محتوا و چه اشکالی داره که آدم از سبک دیگران ایده بگیره، شاید اونطوری تو بهتر بتونی منظورتو بیان کنی. تا حدی باهاش موافقم، اما همچنان اصالت، ناب بودن ... نمیدونم چطوری بیانش کنم، در واقع الماس نتراشیده بودن برام بسیار با ارزشه.
این قضیه گذشت و بعد بازم یهو! عین یه شهابی که از آسمون ذهنت عبور میکنه و تو همون لحظه سر برمی گردونی و با شگفتی می گی: آها دیدمت! یه ...هیچی فقط دیدم!:
"آیا هدف اینه که به اون الماس نتراشیده برسی یا هدف اینه که الماس وجودی رو بتراشونی یا اصولا هیچ کدوم موضوعیت نداره!؟؟ "
لادونه میگه: اگه قراره نتراشیده باقی بمونی پس چرا هستی می یابی؟
من میگم: شاید واسه پی بردن، شاید واسه درک کردن!
دست بردن به طبیعت بکر، نه البته شاید سنگ محک خوبی نباشه...
میگم: فکر کن که تو گاهی از یه چیزی خوشت نمیاد بعد با اخلاقیات یا شایدم کمی روشنفکری! بگی نباید بگم خوشم نمیاد، با اینحال میدونی که خوشت نمیاد و این بخشی از اون الماس نتراشیده است که تو سعی میکنی بتراشونیش!
هنوز هیچی نمیدونم...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

دیشب یه کشف بزرگ کردم

همیشه وقتی یه کشفی میکنم تا چند روز دلم نمیخواد ازش حرف بزنم، انگار دلم میخواد به اندازه کافی از شعف یا نشاط یا نمیدونم چیه این کشف تازه لبریز شم. به نظر میاد به محض اینکه ازش حرف میزنی همه اون سروری که تا قبلش از کشف یک چیز ناب و نو داشتی، از بین میره و همه اون ماجرا برات کهنه میشه! 
خب من دوباره یه کشفی درباره خودم کردم ... فکر نکنم خیلی هم غیر عادی باشه که آدم درباره خودش دست به اکتشاف بزنه!... درک کردن، واژه ایه که من عاشقشم حتی بیش از کشف کردن، حالا شایدم مساوی باشه نمیدونم. یکی از بهترین مفاهیمی هست که نوع بشر میتونسته بهش اشاره کنه یا پی ببره یا کشفش کنه، هر چی که هست قطعا اختراعش نکرده، آخه جدیدا به این نتیجه رسیدم که مفهومی به نام اختراع وجود خارجی نداره و هر چی هست از جنس کشفه!!
خب برگردیم به کشف من: من یه بار دیگه درک کردم چرا... وای خدا عالیه: حس درک کردن رو میگم... درک کردم که چرا من تا سالها یک ویژگی ای رو داشتم، یعنی اول کشف کردم که اون ویژگی رو داشتم و بعد در نهایت درک کردم که چرا!
باز هم میگم که عاشق این واژه ام و عاشق اون لحظه ناب درک کردنم، عین فتح کردن یک قله میمونه...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

فریبی به نام عشق

معتقدم همه مسیرها رو باید رفت چون بخشی از تکامل بشری هست، نه اینکه خود مسیر کمکی به تکامل کنه، قطعا نه ولی آنچه که از مسیر واسه آدمی به جا میمونه، به سیر تکامل کمک خواهد کرد. عاشق شدن هم یکی از همون مسیرهاست. البته من از عشق برتر و آسمانی و ... حرف نمیزنم، منظورم همون عشق زمینیه و بطور خاص منظورم عشق زن و مرده.
تا اونجایی که من میدونم سیر عشق از اول هبوط آدم تا همین الان به یک منوال بوده، همه داستانای عشقی رو که بخونی شباهت های زیادی بینشون حس میکنی. از یک حس مبهم جاذبه شروع میشه که اگه این احساس اولیه تو مسیر درستی قرار بگیره، یعنی در مسیر شناخت، اون جاذبه گنگ اولیه جاشو به دوست داشتن آدمی میده که حالا میشناسیش شاید نه به تمامی وجوه چرا که شناخت تمامی وجوه یک آدم واسه خودش هم کار ساده ای نیست چه برسه برای شخص دیگه ای، اما در همون حدی که یک رابطه میتونه فرصتش رو فراهم کنه شناخت همه اون ویژگی هایی که ممکنه دوستشون داشته باشی یا حتی به گونه اعجاب انگیزی آزارت بده، باعث میشه اون آدم شکلی متفاوت از بقیه آدمای دور و برت داشته باشه مثل همون بوم نقاشی که وقتی بیشتر کنکاشش میکنی، جلوه هایی رو کشف میکنی که شاید قبلا هم بوده اما تو نمیدیدیش. اونوقته که به نظرم یکی از قشنگترین تجربیات بشر به دست میاد و اون تجربه شناخته و دوست داشتن ... زیاد قابل توصیف نیست!

حالا چرا میگم عشق فریبه؟ خب واسه اینکه هست. عشق فریب طبیعته، یکی از اون فریب های زیبای طبیعت!!

وقتی آدم دلگیر میشه!

بعد از این همه مدت هنوز نتونستم بفهمم چرا یهو از بعضیا دلگیر میشم، اونم در حالی که ظاهرا اتفاق خاصی هم نیافتاده! اما یه چیزی که واضحه، اینه که قبلش دچار حس گنگ دلتنگی شدم (البته من دلم واسه کسی تنگ نمیشه ها!). گاهی به خودم میگم آخه من که نسبت به این بعضیا صمیمی تر از هر کس دیگه ای هستم، پس چطور ممکنه آدم نسبت به یه دوست صمیمی دلگیر شه؟ اینجاست که به صمیمیت خودم شک میکنم، گاهی حتی به واژه دوست هم شک میکنم! خوبیش به اینه که میدونم این حس گذراست، مثلا کافیه ببینمشون و اونوقت این حس که عین یه قارچ سمی درونم رشد کرده، شروع میکنه به ناپدید شدن! اما باز هم این سوال تکرار میشه که چرا بعضی وقتا دلگیرم؟ شاید جوابش توقع باشه. ولی آخه مگه میشه توقع رو بطور کامل از روابط انسانی حذف کرد؟؟ بعلاوه این توقع کجاست که یهو سر باز میکنه؟؟ گاهی به این باور میرسم که احساسات آدمی به کل احمقانه است و ایکاش میشد عین یه غده از جا درش آورد و انداختش دور!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

هجوم خاطرات

نمیدونم چه مرگم شده که یکباره به یاد دوران کودکی افتادم، اون موقع که سراسر شور و نشاط بودیم و واسه زیستن نیازی به هیچ بهانه ای نبود. آره خودشه، بهانه هامو گم کردم که اینطور به یاد اون دوران افتادم.

هنوزم تو خوابم، خونمون همون خونه قدیمیه است، همون که چسبیده بود به دیوار خونه مادربزرگ. تا یه دندونم لق می شد میدویدم خونشون. مادربزرگم میگفت: کو، کدومشونه؟ من با دستم نشونش میدادم و تو یه چشم بهم زدن میکندش و میذاشت تو دستم. به دندون کشیده شده نگاه میکردم و میدویدم خونه.
با برادرم دنبال سنجاقک ها میدویدیم، بالشونو با یه مهارتی میگرفتیم که نتونه گازمون بگیره، بعد یه کاغذ که اسممونو روش نوشته بودیم، آویزون میکردیم به دمشون و ولشون میکردیم که برن.
بعضی وقتا با پسر عموم شب میموندیم خونه مادربزرگم، پسر عموم از تاریکی میترسید اما بهر ترتیبی بود بهش میقبولوندم که تو حیاط تاریک خونه مادربزرگ، قایم باشک بازی کنیم! نمیدونم چرا وقتی یکی میترسید من شجاع میشدم!
اون روز رو هیچوقت یادم نمیره که پسر دوست خانوادگیمونو انداختم به جون پسر مستاجرمون! خب اذیتم کرده بود آخه!! دو سال پیش که مرتضی، همون پسری که کتک خورد، سرطان گرفت، یاد این خاطره افتادم. هم خندم گرفت و هم دلم گرفت. میخواستم برم پیشش بهش بگم یادته اون روز و ... دلم نیومد تو چشمای بی حال همبازی دوران کودکیم نگاه کنم. ولی شاید بهتر بود میرفتم، مامانش بعد از مرگش، یه جوری بهم نگاه میکرد که انگار داره به مرتضی نگاه میکنه!
با برادرم و داییم میرفتیم تو باغ، اون دوتا تفنگ بادی داشتن و میافتادن دنبال قورباغه های بیچاره! نمیدونم اون موقع ها جانوری هم بوده که از دست ما آزار ندیده باشه. کبابای گنجشک رو که دیگه نگو. واقعا چطور دلم میومد وایسم نگاه کنم برادرم کلشونو تو یه چشم به هم زدن میکنه!؟ الان اگه این صحنه رو ببینم اشکم سرازیر میشه!

خودمونیما، عجب جونورای وحشی ای بودیم! پشیمون شدم یاد کودکی افتادم!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

سه نقطه

"خط خطی، خط خطی، خط خطی
چرا ذهنم اینقدر آشفته است
نه، نباید میذاشتی اینطوری شه، نیکلای لعنتی، ببین چه بلایی سر خودت آوردی"...
صدای مشتی که به اتوبوس می خوره
"وایسا دیگه لعنتی"
صدای ترمز
"بالاخره یکی پیدا شد صدامو بشنوه،
باید ذهنتو آروم کنی، نباید بذاری این همه آشفتگی رو ذهنت سوار شه
آخه چطوری؟؟؟"
صدای ظریفی از جلوی اتوبوس میاد، صدای یه بچه که با مادرش حرف میزنه. صدای آروم تبدیل به خنده میشه، خنده ای از ته دل که فضا رو پر میکنه. انگار نوایی از یه سرزمین دیگه است. جایی که گمش کردی و خیلی وقته که خبری ازش نداری. یه جای آشنا که روزگاری بهش تعلق داشتی. صدای خنده میاد، نوایی آسمانی.
...
نیکلا لحظه ای از خودش به در میاد و وقتی دوباره برمیگرده، اثر لطیف لبخند و روی لباش حس میکنه.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

اگه قرار باشه زندگیت تا آخر دنیا تکرار شه

این موضوع ظاهرا یکی از عقاید نیچه بزرگوار بوده، نیچه بر این عقیده بوده که ریتم زندگی تو، همه تصمیماتی که می گیری، همه اتفاقاتی که برات میافته تا آخر دنیا قراره تکرار شه. بدین معنی که تو یکبار زندگت رو انتخاب می کنی و بعد همواره بر اساس همان الگوی انتخابی اولیه، زندگی خواهی کرد.
وقتی این جمله رو خوندم، اولین مطلبی که به نظرم رسید این بود که یک آدم تا چه حد میتونه وحشتناک به زندگی نگاه کنه. نیچه از بین تصویر هایی که می شد بر پایان یا ادامه زندگی در نظر گرفت، بدترین رو انتخاب کرده بود. فقط تصور اینکه قراره تو برای همیشه از یک اشتباه رنج ببری، آدمو به دیوونگی میرسونه. اما وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم خیلی هم بد نیست چرا که باعث میشه تو همواره به دنبال بهترین الگوی تکراری باشی.
بارها با خودم فکر کردم اگه یه روز بفهمم فقط چند سال برای زندگی وقت دارم، چکار میکنم. شاید سفر، سفرهای زیاد. کاری که تو لیست برنامه هایی که الان در نظر دارم، تو ردیف های آخر قرار می گیره. به نظر میاد مفهومی به نام آینده نگری یا مصلحت بینی مثل طوقی مانع اوج آرزوها میشه.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

و نیچه گریه کرد

"و نیچه گریه کرد" اسم کتابی است که بر اساس یک دوره کوتاه از زندگی نیچه نگاشته شده است. فردریش نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی بود که طی سالهای 1844 تا 1900 میلادی زیست و خالق کتاب معروف "و چنین گفت زرتشت" است. زندگی کوتاه نیچه همراه با بیماریهایی بود که در سراسر عمر کوتاهش او را آزرد، به گونه ای که به خاطر میگرن شدیدی که داشت ناچار به ترک کرسی استادی شد و تا پایان عمرش با مقرری اندکی که برایش در نظر گرفتند گذران زندگی کرد.
کتاب در رابطه با یک دوره کوتاهی از زندگی این فیلسوف هست که دچار افسردگی شدیدی شده بود؛ سراسر این کتاب حاصل مکالمات نیچه با پزشکی معروف وینی به نام برویراست. برویر را می توان بنیانگذار علم روانشناسی (بیان درمانی) نامید، همچنین او استاد و دوست نزدیک زیگموند فروید بود. این کتاب کنکاش بین دو انسان بسیار باهوش هست که هر کدام به نوبه خودشون از مشکلاتی روانی رنج می برند. نیچه مغرور و تنها و برویر پزشک موفقی که در آستانه چهل سالگی از گذر زمان به وحشت افتاده.
این کتاب رو دوست داشتم، نه به خاطر نوع ادبیات یا حتی بیان ماجرایی واقعی. در حقیقت این ماجرا (ارتباط بین نیچه و برویر و مکالمات آنها) هیچوقت اتفاق نیافتاده، اما نویسنده با هنرمندی بسیار دو موضوع واقعی رو در یک نقطه زمانی فرضی تلاقی داده. علاوه بر این اشاره به اولین نشانه های پیدایش یا در واقع کشف علم بیان درمانی، بسیار زیبا و جالبه. این کتاب و از دست ندین ...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

وقتی یه جور دیگه نگاه میکنی

دارم فکر میکنم اگه بشینیم و همه چیز رو از اول تعریف کنیم، چقدر میتونه دنیا رو متفاوت تر جلوه بده. حالا چرا یه همچین چیزی به ذهنم رسید (نه اینکه این اولین بار باشه اما یکم نسبت به دفعات قبل پر رنگ تر شده!):
همیشه تماس مداوم داشتن حتی با یه دوست برام یه دشواری هایی داشت، حتی اینکه بخوام باهاش زیاد حرف بزنم. علتش در ناخودآگاهم بود که همیشه این حس رو داشتم که این کارم باعث گرفتن وقت اون آدم و در نهایت ایجاد مزاحمت میشه.
امروز که داشتم با یک دوست بزرگوار چت میکردم حس کردم ایشون خیلی مشتاق صحبت کردن نیستند، در نتیجه چند جمله ای گفتیم و بعد خداحافظی کردیم. در پایان ایشون از من به خاطر تماسم و من از ایشون به خاطر وقتی که گذاشتن تشکر کردیم. پشت تشکر من، یه جور نگرانی بابت اینکه شاید من با شروع کردن چت، ایشون رو در معذورات برای ادامه چت کردن قرار دادم و در نتیجه مزاحم وقتشون شدم قرار داشت. لحظه ای با خودم فکر کردم که چرا با این دید باعث ناراحتی خودم میشم و بعد سعی کردم ماجرا رو از دید دیگه ای ببینم: دوستی به من لطف میکنه و برای پرسیدن حالم تماس میگیره، معلومه که من بسیار خوشحال میشم. اما اگه فرض کنیم در اون لحظه تماس، من در شرایط مناسبی چه از لحاظ روحی نباشم چه میکنم:
- اگه بتونم خودم رو کنترل کنم حتما با همون لحن همیشگی و با شادی با او مکالمه خواهم کرد، چه بسا تماس اون آدم روحیه من رو هم عوض کنه.
- و اگه واقعا شرایط روحیم مناسب نباشه...خب نکته ای که میخوام بهش اشاره کنم اینجاست، بهتر نیست به جای ادامه یه گفتگوی سرد که ممکنه اون آدم رو (البته اگه مثل خودم فرد حساسی باشه!) ناراحت کنه، ازش بابت تماسش تشکر کنم و بعد توضیح بدم که چون شرایط مناسبی ندارم حتما در اولین فرصت باهاش تماس خواهم گرفت.؟ اینجاست که با یک حرکت ساده هم برای خودم و هم برای طرف مقابلم ارزش قایل شدم.
میدونم آنچه که گفتم به نظر خیلی ساده میاد و شاید تکرار بدیهیات تلقی بشه؛ اما باور کنید زندگی با توجه کردن به خیلی از این نکات ساده رنگ و بوی دلپذیر تری خواهد گرفت.
و اما برگردم به خودم، به این نتیجه رسیدم که ناراحتی من بسیار بی پایه بوده، من نمیتونم پیش بینی کنم چه زمانی برای مکالمه از طرف اون فرد مناسبه، پس قدم اول من کاملا بجا بوده. و اما قدم بعدی که همانا اتمام مکالمه است، مسئله ایست از دو سو. از سوی او، تصمیم گیری با خود اوست و باز من نقشی در اون ندارم. و از سوی من:
یه جمله جالبی چند وقت پیش خوندم که میگفت: اگه کسی شما رو پشت خط نگهداشت، حتما گوشی رو قطع کنید.
خب وقتی میبینی کسی تو شرایطی نیست که باهات مکالمه کنه، اول به احترام خودت و بعد به احترام اون فرد، باهاش خداحافظی کن و بگو که در شرایط بهتری باهاتون تماس میگیرم.
همش همین بود!

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

اختیار- بخش اول

   در ادامه مطلبی که با عنوان "راهی برای پیمودن" نوشتم، قصد دارم درباره یکی از همون دغدغه های ذهنیم که موضوع قدیمیه جبر و اختیار است بنگارم. به خوبی آگاهم که بزرگان زیادی در این باب جستجوها کرده اند اما دوست دارم به تنهایی فکر کنم و فقط گاهی به آن عزیزان مراجعه کنم.
   در ایده آل ترین حالت، میتونی تصور کنی که  تو یک موجود آزادی هستی به نام انسان و اختیار تمامی دوراهی های زندگیت در دستان توست. اما ... این تو نبودی که خانوادت رو انتخاب کردی، این تو نبودی که کشورت رو انتخاب کردی و و عملا با به دنیا اومدنت یه سری شرایط وجود داشته، بنابراین در تاثیر گذارترین دوران زندگیت یعنی دوران کودکیت که اینطور که میگن بیش از 80 درصد از شخصیتت از اون دوران متاثره، تو شرایطی داشتی که خودت انتخابش نکردی. شاید بخوایم اینطوری استدلال کنیم که انسان از دوره ای که شروع به شناخت خودش و دنیای اطرافش میکنه آنگاه موجودی آزاد و مستقل خواهد بود، بنابراین چاره ای برای آن آفریدگار مهربان نخواهد بود جز اینکه سرمایه ای اولیه که همانا بخش عظیمیش همان خانواده است در اختیار تو بذاره. خب بذارین کمی رو همین بحث سرمایه اولیه توقف کنیم.
   "آن آفریدگار آنگاه که میخواست سرمایه ها رو تقسیم کنه، چه مبنایی داشت؟" این سوال شاید از اساس غلط باشه، اما چیزی که برام دغدغه ایجاد کرده اینه که ما آدما گاهی تا پایان عمر درگیر مسایلی هستیم که در همون دوران اولیه رقم زده شده. آیا از اول مبنا بر این بوده که خود تولدی دوباره برای خویشتن رقم بزنیم؟ هر آنچه که به عنوان باور شکل گرفته رو از بین ببریم و از نو بیاغازیم؟ خب با این حساب کار خیلی ها سخت تر بوده و کار خیلی های دیگه آسون تر.بدین معنی که به نظر نمیاد نقطه آغازین برای همه به یک کیفیت باشه، حتی خیلی ها هیچوقت به آن نقطه آغازین نمیرسند...

ستیزاز درون

قصه از اونجایی شروع میشه که تو نمیخوای بپذیری که از بعضی اتفاقات آزار میبینی و سعی میکنی اونها رو ندید بگیری . اینجاست که یک ستیز درونی رو با خودت شروع میکنی: سعی داری به خودت بقبولانی که این مسائل اهمیتی ندارند و تو نباید ذهنت رو درگیرشون کنی، تو نباید روابطت رو دستخوش مسایل جزیی کنی و و و. تا به خودت بیای زمانی از زندگیت رو در این ستیز گذروندی و آسیب هایی رو که نباید دیدی. بعد تصمیم میگیری که یه فکری براشون بکنی و طبعا دو راه بیشتر نداری: میتونی رو خودت کار کنی تا برات بی اهمیت بشن یا اینکه کاری کنی که دیگه برات اتفاق نیافتن! 
 اینکه تو سعی کنی خودت رو عوض کنی طبعا نه ساده است و نه طی یه مدت کوتاه اتفاق میافته، پس میمونه راه حل دوم . اما این نکته رو نباید از یاد برد که این اتفاقات که میتونه تو رو اینقدری آزار بده که یواش یواش یه آدم تلخ بشی، توسط افرادی رخ میده که ندید گرفتنشون ساده نیست و اینجاست که وارد بحث پیچیده روابط انسانی و خودشناسی میشیم.
دوست عزیزی مطلب زیبایی گفت: ما آدما باید یاد بگیریم که هر جایی و در برابر هر کسی در قلبمون رو باز نذاریم. باید یاد بگیریم که بعضی وقتا یه آدم فقط میتونه در حکم یه همسایه باشه (بعنوان مثال!) و بس.

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

هوای بارانی

یه روز صبح از خواب پا میشی، مثل همیشه کارات و میکنی و آماده میشی که بری سر کار. تلاش میکنی لبخند رو لبات باشه تا یه روز خوب و شروع کنی. اولش خیلی هم بد به نظر نمیاد. صبحانت و سریع میخوری، غذات و میذاری تو کیفت و راه میفتی. سوار تاکسی که میشی یه ده دقیقه ای ذهنت بیکار میشه و شروع میکنه فکر کردن. به خودت که میای میبینی آسمون ذهنت کمی ابری شده...
وارد شرکت میشی، با صدای بلند سلام میکنی و با چند نفر هم شوخی میکنی. ابرا ظاهرا کنار رفتن و اون گوشه چندتا پرتو نور دیده میشن. اگه سرت شلوغ باشه و روز پرکاری داشته باشی، تا آخرش همین هوای نیمه بارانی و نیمه آفتابی جریان داره.
کارت تموم میشه، میرسی خونه و یهو ... می باری...

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

کی مسئول چیه!؟!!!

قابل توجه همه دوستانی که کار می کنند:
تا حالا شده با چنین مشکلی مواجه بشین "کی مسئول چیه". سالهای زیادی نیست که کار می کنم، اما از بدو ورودم، نه دقیقا بدو ورود چون اون اوایل مسئول کاری نیستی، اما خب طی همین سالای کم هم چندین باربا این مشکل مواجه شدم. 
به تک تک افراد که نگاه می کنی به نظر میاد که همه کارشون و انجام دادن و ظاهرا مشکلی هم نیست اما یهو میبینی یه گروه آدم از بخشای مختلف خونده میشن تو اتاق رییس بزرگ که همون مدیر عامل محترم می باشد و ... تصور کنید چهره عصبانی و طلبکاری رو و کلی هم چهره حق به جانب و اینکه: چییییییییی؟؟ من که کار خودم و انجام دادم، آقا اصلا واحد فلان باید تو این تاریخ این نامه رو میداد به ما، اما دو سه روز! دیرتر داده، خب دیگه همین میشه، دو سه روز اوووهه...
بعد تو که کوچکترین عضو هستی، هی نگاه میندازی به بقیه که بالاخره حرف محکمه پسندی، توضیح منطقی ای... هیچ، تنها چیزی که میبینی اینه که یکی دو نفر سعی میکنند خودشون و تبرئه کنند، یعنی بدترین کار ممکنه، یعنی من اشتباه کردم و حالا هم دارم ماست مالیش میکنم، چطوری؟؟ مسئولیت رو میندازم گردن یکی دیگه...
بابا جان یکی بیاد ببینه مشکل چی بوده؟؟ اصلا این آقا که امروز عصبانیه حق داره عصبانی باشه یا نه؟؟؟ اصلا اون روز که قرار شد این کار انجام بشه، آیا تصمیم درستی از اساس گرفته شده که حالا که انجام نشده، رئیس بزرگ مدعیه که شما نخواستین، دل ندادین، نتیجه ش هم این شده!!! 
نههههههههههههههههههه، این قصه سر دراز داره. بیشترین ضعف سیستم ها تو بخش مدیریته، میگی نه، قانعم کن! از همون بالاترین مقام بگیر تا الی آخر. تو یک شرکت، کلی آدم وجود داره که واسه کار تو یه سیستم آموزش ندیدند، تربیت نشدند. رفتار تو یه سیستم رو بلد نیستند، این ماجرا وقتی حاد میشه که تازه تو مدیر هم باشی، مسئول یکسری آدم، بعد تو مدیر قراره وظیفه بسپری به همون آدمای تعلیم ندیده، اولا که بلد دقیقا نمیدونی قراره چی بخوای، بعد که کار بهت تحویل داده میشه، صدای اعتراضت بلنده، مگه نه اینه که نصف کار تو همین تعریف کار نهفته است. فاجعه آمیزتر اینه که نمیدونی چی رو به کی بسپری...واااای
بحث در این مقوله واقعا طولانیه و تخصصی، من که به کل نا امیدم. نمیگم مدیر خوب تو این کشور وجود نداره، اما بسیار انگشت شمار.


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

از نو دوباره رسم کن

این شعر زیباییه که متاسفانه نمیدونم شاعرش کیه.

آزاد شو از بند خویش، تقدیر را باور مکن
                                  اکنون زمان زندگیست، تاخیر را باور مکن
بر روی بوم زندگی، هر چیز میخواهی بکش
                                زیبا و زشتش پای توست، تقدیر را باور مکن
تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
                                از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور مکن
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
                                پرواز کن تا سوی او، زنجیر را باور مکن

 بیش از همه مصرعاش این مصرعش منو تحت تاثیر قرار داد: از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور مکن.

راهی برای پیمودن

   از چه دیدی به زندگی نگاه می کنی؟ میشه از اون دسته آدما بود که زندگی رو فقط زندگی میکنند بدون اینکه نگاهی بهش بندازند. خب احتمالا زندگی برای اون آدما راحت تر میگذره چون مساله ای وجود نداره که دغدغه ذهنشون بشه. اما اون لحظه که تو تصمیم میگیری درباره تک تک زوایا، البته تا اونجایی که در تیررست قرار میگیره، بیندیشی، اونوقت در مسیری قدم میذاری که میتونه دستاورد ارزشمندی به نام شناخت رو برات به ارمغان بیاره. مثل نگاه کردن به یه بوم نقاشی که تا مدتها برات در حکم یک نقش و نگار محو هست اما بعد یواش یواش بعضی جاهاش پررنگ تر میشن و به تناسب کنکاشی که میکنی حتی تبدیل میشن به یه نقش برجسته. پر پیداست که دیدن یه نقش برجسته چقدر میتونه زیبا باشه و در عین حال همون قدر که دید چشمانت در مقابل اون همه زیبایی بیناتر شده، ناچار زشتی ها نیز پر رنگ تر میشه و اینجاست که شناخت میتونه دردآور هم باشه.

درباره این وبلاگ

داشتن یک وبلاگ شخصی، جایی که بتونی درباره افکارت، تجربیاتت و احساست بنویسی، مسئله ای بود که از چندی پیش بهش فکر میکردم. همیشه جایی بوده که بنویسم، فقط برای خودم بنویسم؛ اما این کافی نبود. گاهی دوست داری آدمایی که نمیشناسنت افکارت رو بخونند و دربارش اظهار نظر کنند. درباره تو و اون زوایایی از تو که شاید هیچوقت بروزشون ندی. یه فرصت خوب واسه اینکه همه لایه های درونیت و دونه دونه بکشی بیرون.