قصه از اونجایی شروع میشه که تو نمیخوای بپذیری که از بعضی اتفاقات آزار میبینی و سعی میکنی اونها رو ندید بگیری . اینجاست که یک ستیز درونی رو با خودت شروع میکنی: سعی داری به خودت بقبولانی که این مسائل اهمیتی ندارند و تو نباید ذهنت رو درگیرشون کنی، تو نباید روابطت رو دستخوش مسایل جزیی کنی و و و. تا به خودت بیای زمانی از زندگیت رو در این ستیز گذروندی و آسیب هایی رو که نباید دیدی. بعد تصمیم میگیری که یه فکری براشون بکنی و طبعا دو راه بیشتر نداری: میتونی رو خودت کار کنی تا برات بی اهمیت بشن یا اینکه کاری کنی که دیگه برات اتفاق نیافتن!
اینکه تو سعی کنی خودت رو عوض کنی طبعا نه ساده است و نه طی یه مدت کوتاه اتفاق میافته، پس میمونه راه حل دوم . اما این نکته رو نباید از یاد برد که این اتفاقات که میتونه تو رو اینقدری آزار بده که یواش یواش یه آدم تلخ بشی، توسط افرادی رخ میده که ندید گرفتنشون ساده نیست و اینجاست که وارد بحث پیچیده روابط انسانی و خودشناسی میشیم.
دوست عزیزی مطلب زیبایی گفت: ما آدما باید یاد بگیریم که هر جایی و در برابر هر کسی در قلبمون رو باز نذاریم. باید یاد بگیریم که بعضی وقتا یه آدم فقط میتونه در حکم یه همسایه باشه (بعنوان مثال!) و بس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر