یه روز صبح از خواب پا میشی، مثل همیشه کارات و میکنی و آماده میشی که بری سر کار. تلاش میکنی لبخند رو لبات باشه تا یه روز خوب و شروع کنی. اولش خیلی هم بد به نظر نمیاد. صبحانت و سریع میخوری، غذات و میذاری تو کیفت و راه میفتی. سوار تاکسی که میشی یه ده دقیقه ای ذهنت بیکار میشه و شروع میکنه فکر کردن. به خودت که میای میبینی آسمون ذهنت کمی ابری شده...
وارد شرکت میشی، با صدای بلند سلام میکنی و با چند نفر هم شوخی میکنی. ابرا ظاهرا کنار رفتن و اون گوشه چندتا پرتو نور دیده میشن. اگه سرت شلوغ باشه و روز پرکاری داشته باشی، تا آخرش همین هوای نیمه بارانی و نیمه آفتابی جریان داره.
کارت تموم میشه، میرسی خونه و یهو ... می باری...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر