۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

در قند هندوانه

کتابی میخونم که اسم عجیبی داره: در قند هندوانه. متن کتاب هم اما دست کمی از عنوانش نداره. خیلی برام جالبه که خالق این کتاب چه جور شخصیتی میتونسته داشته باشه.
در قسمتی از کتاب ماجرای ببرهایی رو میخونیم که به پدر و مادر شخصیت اول داستان که در اون هنگام کودکی نه ساله بوده، حمله میکنند و جلوی چشم این بچه که در اون لحظه مشغول خوردن سوپش بوده، پدر مادرش و میخورند! بعد هم به بچهه میگن کاری به تو نداریم، برو بیرون و از اینجا هم زیاد دور نشو تا ما بتونیم غذامونو بخوریم. بچهه هم بهت زده تنها جمله ای که از دهانش در میاد اینه: اونا پدر و مادر من بودن! تازه در کتاب به این نکته اشاره میشه که ببرها موجودات مهربانی هستند فقط طبیعتشون ایجاب میکنه که غذاشون آدما باشن.
در جای دیگری از کتاب که به رابطه تازه پا گرفته شخصیت اول و دختری که دوست همسر یا همخونه سابق شخصیت اول بوده اشاره میشه، در حالیکه دختر مرتبا نگران دوستی بر باد رفته خودش و زن سابق هست با دلسوزی میگه: ایکاش فلانی هم یکی رو واسه خودش پیدا کنه تا همه چیز به آرامش ختم بشه!
احساس میکنم روح حاکم بر کتاب ساکن و سرده، گاهی هم سوزناک. هیچ نشانه ای از روشنایی و گرما در طول خوندن کتاب بهت دست نمیده. بهرحال کتاب جالبیه، من که وقتی میخونمش بعضا چشام از تعجب گرد میشه!

۳ نظر:

لیلا گفت...

اینا آخه چیه میخونی؟ تب کردمD: اسمش ولی خیلی خوب بود :)

َSmne گفت...

واسه خودمم عجیبه که دارم یه همچین چیزی میخونم ;) بیش از خود کتاب شخصیت نویسنده برام جالبه که چطور یکی میتونه با چنین خونسردی ای یک فاجعه رو به تصویر بکشه و خیلی راحت بگه: خب طبیعتشون اینجوریه!
هرچی بیشتر با آدمای متفاوت چه از طریق کتاب و چه از طریق دنیای بیرون، آشنا میشم بیشتر حس میکنم که همه ما یکی هستیم! حتی وقتی به طرز عجیبی یه آدم منو شگفت زده میکنه..

ناشناس گفت...

من هندوانه خیلی دوس دارم