یه روزی نوشتم بخوان، از زمان میخواستم که ورد فراموشیشو بخونه. حقیقت اینجاست که این اتفاق هیچوقت نمیافته، هیچ اتفاقی بطور کامل از ضمیر ما حذف نخواهد شد فقط خاطرات به لایه های پسین ذهنمون منتقل میشن.
وقتی از محیط امن خانواده بیرون میای، تازه وارد دنیای آشفته روابط میشی. تازه میتونی به خیلی از وجوه خودت پی ببری که تا قبل از این اونها رو نمیدیدی. مثلا من هیچوقت نمیدونستم انقدر در درک و بیان احساسم ناتوانم. حتی نمیتونم درست منتقل کنم که رنجیدم. بیان اینکه چه چیز منو رنجونده بسیار برام بغرنجه! بخشی از این مشکل بخاطر اینه که میستیزم، با خودم. نمیخوام بپذیرم که یه مساله ساده منو رنجونده و نمیخوام بیانش کنم. شاید به نوعی از پذیرش آنچه که هستم سرباز میزدم.
من از این ویژگی که شاید خیلی بنظر پیچیده نباشه، آزاری دیدم که یه روزی خواستم یه دوره از زندگیم رو فراموش کنم. وقتی رنجیدم، سعی کردم نادیده بگیرم. این بدترین کاریه که میکنی. اگرچه ممکنه به نظر بیاد بعد از یه مدت از بین رفته اما حقیقت اینه که تو اونو یه جایی درونت پنهانش کردی و فقط جلوی چشمت نیست وگرنه وجود داره. من از یه رنجش ساده حرف نمیزنم، منظورم اونایی هست که مرتبا تکرار میشه و تکرارش عمیقش میکنه، انقدر عمیق که یه روز میبینی عین کهیری که یه شبه رو پوستت ظاهر میشه، سر بار میکنه و تاسف انگیزترین اتفاق میافته: کسی که عامل این احساس بوده، وجودش، حتی اسمش تو رو مضطرب میکنه و بدین ترتیب یه رابطه دچار بیماری اگه نگیم لاعلاج، صعب العلاج میشه.
الان که اینا رو مینویسم، دیگه احساس سابق رو ندارم. یه زمانی بسیار متاسف بودم که بدلیل عدم شناختی که از خودم داشتم اجازه دادم همه این اتفاقا بیافته. تا مدت زیادی پر از چرا بودم، پر از خشم، خشمی که بیشتر متوجه خودم بود. حالا آرومم و فقط دارم سعی میکنم خودمو بیشتر درک کنم.
هر وجودی بسیار عزیز و باارزشه، ذره ای از حقیقت و آگاهی رو به همراه داره. باید درکش کرد، مراقبش بود و دوستش داشت تا رشد کنه، به زیبایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر