۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

یادنگار

دیشب وقتی از کلاس میومدم بیرون و سرخوش میرفتم به سمت ایستگاه، یه لحظه به آسمون نگاه کردم و چیزی دیدم که تا لحظاتی باورم نمیشد: ستاره! حتی اون ملاقه معروف که بابام همیشه واسه تعیین جهت بهش رجوع میکنه رو هم میشد دید. چه حس خوشایندیه که بشه تو آسمون تهران ستاره ببینی اونم بعد از یه مدتی که به قول یکی از دوستان نکبت و کثافت از این شهر می بارید.

همینطور که تو ایستگاه منتظر بودم یه ماشینی دنده عقب گرفت و یه صدایی اومد که: خانوم چقدر میگیری دربست ببریمت!؟ در اینجور مواقع میشه دو تا رویکرد داشت: یا خشمگین بشی و چندتا فحش بدی یا اینکه خودتو بزنی به اون راه و انگار نه انگار که چیزی شنیدی. چون من فحش دادن رو فقط در مواقع شوخی به کار میبرم نخواستم فحشام به آلودگی آغشته بشن و درنتیجه رویکرد دوم رو پیش گرفتم. خیلی جدی انگار که هیچی نمیشنوی زل زدم به حد فاصل زمین و آسمون. بین چرت و پرتایی که دوتا آقایی که سوار ماشین بودن میگفتن، صدای خنده یه خانوم هم به گوشم خورد. همینطور که داشتم پیش خودم تحلیل میکردم که چه دنیای زشت و پلشتیه که با حضور یه خانوم و این همه وقاحت ... که یه جمله افکارمو متوقف کرد: تو کلاس که انقدر جدی نبودی! یه لحظه برگشتم و صدای خنده همکلاسیام بلند شد. به لطف حرکت دوستانه دوستان! دیشب بعد از مدتها کلی خندیدم. خداوند خیرشان دهاد.

هیچ نظری موجود نیست: