۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

با بقیه فرق داشت

امروز یکی از جوجوهات اومده بود دیدنم، سفید بود، سفید سفید. همونطور آروم نشسته بود گوشه تراس، بدون ترسی، بدون واهمه ای. با بقیه فرق داشت، واسه همین حس کردم یکی از جوجوهای توئه. انگار منو میشناخت، منتظرم بود. برخلاف جوجوهای پنجره آشپزخونه که تا میری موقع دون خوردن نگاشون کنی، میترسن و پر میکشن میرن، اون همونطور آروم با اون نگاه معصومش گوشه تراس منتظر نشسته بود تا ببینمش...
دیدمش، همونطور که جلو آینه ایستاده بودم و فکری بودم. آخه دوباره با هجوم افکار دارم از پا در میام، تموم دیشب فقط چشام بسته بود اما انگار نه انگار که خوابم، صبح خسته تر از شب قبل، التماس پلکام کردم تا باز بشن...
دیدمش با اون نگاه معصومش، یاد تو افتادم. رفتم براش نون خورد کردم، آخه دون نداریم تو خونه. یادم اومد یه بار بهم گفتی براشون برنج نریزم، گفتی براشون خوب نیست، باد میکنه سنگدونشونو از این حرفا. گفته بودم وقتی بچه بودم تو خونمون مرغ و خروس نگه میداشتیم؟ تازه براشون برنج هم میریختیم، همه چی میریختیم. عین جوجوهای تو سوسول نبودن که با یه بار برنج خوردن مریض بشن!
براش نون ریختم، همونطور آروم شروع کرد به خوردن، برخلاف جوجوهای پنجره آشپزخونه که وقتی براشون نون میریزی کلی سرو صدا به پا میکننن. با بقیه فرق داشت، واسه همین حس کردم یکی از جوجوهای توئه.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

صد سال تنهایی

دیروز از سر بی کتابی رفتم سراغ کتاب "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز که ببینم میتونم بالاخره شروعش کنم یا نه. شاید یک سال بشه که این کتاب رو خریدم و حتی نتونسته بودم ده صفحه اولش رو بخونم و سریع گذاشتمش تو کتابخونه. خودمم دقیقا علتش رو نمیدونستم ولی حس میکردم از اون کتابایی باشه که ممکنه هیچوقت شروعش نکنم.
و دیروز در حالی که خودمم تعجب کردم شروع کردم به خوندنش و خوندمش با اشتیاق. خارق العاده بود! باورم نمیشه که یه آدم بتونه این همه نکبت رو یکریز و بی وقفه خلق کنه. هر صفحه از کتاب پر است از حادثه. حوادثی که در عین حیرت انگیزی به نظرت واقعی میاد. نیمی از کتاب مونده که باید تمومش کنم، بیش از 150 صفحه، و در عجبم که گابریل عزیز چه حوادث نکبت بار دیگه ای رو قراره رقم بزنه!

پ.ن. بالاخره تمومش کردم، عالی بود. همونطور که یه خانمی راجع به این کتاب گفته: می بایست برخاست و به این آخرین رمان تعظیم کرد!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

یه جمله که دوستش داشتم

دیروز درباره خلقت حرف زدیم. شاید قبلا گفته باشم که از به کار بردن واژه خلق برای دستاوردهای بشری مشکل دارم و به نظرم از نوع کشف هستند نه خلق. در واقع حرفم اینه که همه چی وجود داره ما فقط کشفش میکنیم. بماند.
در حین گفتگو جمله ای شنیدم که به محمد پیامبر نسبت داده میشه که از خداوند درباره خلقت سوال میکنه و اینطور جواب میگیره (شاید ترتیب کلمات دقیقا این نباشه ولی مفهوم همینه):
"همانا ما گنج پنهانی بودیم که با خلقت خود را آشکار نمودیم"
گنج پنهان، خلقت و آشکار
واژه آشکار رو بیش از دو واژه دیگه دوست دارم. خلقت نمیتونه به بشر نسبت داده بشه، چون به نظرم این صفت مختص خداست که از عدم خلق میکنه. خداوند از دم خود در موجودات دمید، پس همه ما اون "دم" خدایی رو در وجود خود داریم و همه ما بخشی از اون گنج پنهانیم که چون به زمین هبوط نمودیم در زیر لایه ها و پرده ها و حجاب ها مدفون گشتیم و بر ماست که خود را آشکار نماییم.
چی گفتم...

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

در قند هندوانه

کتابی میخونم که اسم عجیبی داره: در قند هندوانه. متن کتاب هم اما دست کمی از عنوانش نداره. خیلی برام جالبه که خالق این کتاب چه جور شخصیتی میتونسته داشته باشه.
در قسمتی از کتاب ماجرای ببرهایی رو میخونیم که به پدر و مادر شخصیت اول داستان که در اون هنگام کودکی نه ساله بوده، حمله میکنند و جلوی چشم این بچه که در اون لحظه مشغول خوردن سوپش بوده، پدر مادرش و میخورند! بعد هم به بچهه میگن کاری به تو نداریم، برو بیرون و از اینجا هم زیاد دور نشو تا ما بتونیم غذامونو بخوریم. بچهه هم بهت زده تنها جمله ای که از دهانش در میاد اینه: اونا پدر و مادر من بودن! تازه در کتاب به این نکته اشاره میشه که ببرها موجودات مهربانی هستند فقط طبیعتشون ایجاب میکنه که غذاشون آدما باشن.
در جای دیگری از کتاب که به رابطه تازه پا گرفته شخصیت اول و دختری که دوست همسر یا همخونه سابق شخصیت اول بوده اشاره میشه، در حالیکه دختر مرتبا نگران دوستی بر باد رفته خودش و زن سابق هست با دلسوزی میگه: ایکاش فلانی هم یکی رو واسه خودش پیدا کنه تا همه چیز به آرامش ختم بشه!
احساس میکنم روح حاکم بر کتاب ساکن و سرده، گاهی هم سوزناک. هیچ نشانه ای از روشنایی و گرما در طول خوندن کتاب بهت دست نمیده. بهرحال کتاب جالبیه، من که وقتی میخونمش بعضا چشام از تعجب گرد میشه!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

یه روز از این روزا

یه کارت استادم بهم داده که خودش درستش کرده. انصافا سلیقه چندانی به خرج نداده، کج وکوله بریده شده ولی انقدری ارزش داره که بچسبونمش به میزم در دیدرسم. یه گوشه کارت نوشته شده "درنگ" و یه گوشه دیگه "رها". حرف حسابش اینه که از "درنگ کردن" به "رهایی" میرسی. درنگ به مفهوم مراقبه، در واقع بهتره گفت مراقبه عملی هست بر مبنای درنگ. مثلا حتی میشه روی یه آدم مراقبه کرد: میشینی یه گوشه و همینطور زل میزنی بهش (شوخی نمیکنما) ولی شاید این نوع مراقبه بیشتر خوشایند آقایون باشه به ویژه اگه بخوان زل بزنن به یه خانوم خوشگل :D. بهرحال مراقبه مراقبه است، هیچ فرقی نداره که به کی یا چی داری زل میزنی، مهم اینه که تو در اون لحظه از خودت به در میای (;
امروز حسابی سرحالم، چرا؟ خب واسه اینکه داره برف میاد دلیل از این بهتر؟ والا. صبح که باز مثل همیشه به زور از خواب پا شدم، یه لحظه از تو پنجره که به بیرون نگاه کردم به نظرم رسید هوا مه داره. توجهی نکردم و رفتم پی کارای همیشه ... آب گذاشتم جوش بیاد، اتو کردم و خلاصه از این جور کارا، بعد که داشتم تصمیم میگرفتم چی بپوشم، رفتم سمت بالکن و درشو باز کردم که دمای هوا رو بسنجم (اغلب اینکارو میکنم) که صدای هوارای شادمانه م بلند شد: ای ول داره برف میااددد.
چه شروع خوبی واسه یه روز :)

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

درون شکافی

یه روزی نوشتم بخوان، از زمان میخواستم که ورد فراموشیشو بخونه. حقیقت اینجاست که این اتفاق هیچوقت نمیافته، هیچ اتفاقی بطور کامل از ضمیر ما حذف نخواهد شد فقط خاطرات به لایه های پسین ذهنمون منتقل میشن.
وقتی از محیط امن خانواده بیرون میای، تازه وارد دنیای آشفته روابط میشی. تازه میتونی به خیلی از وجوه خودت پی ببری که تا قبل از این اونها رو نمیدیدی. مثلا من هیچوقت نمیدونستم انقدر در درک و بیان احساسم ناتوانم. حتی نمیتونم درست منتقل کنم که رنجیدم. بیان اینکه چه چیز منو رنجونده بسیار برام بغرنجه! بخشی از این مشکل بخاطر اینه که می‌ستیزم، با خودم. نمیخوام بپذیرم که یه مساله ساده منو رنجونده و نمیخوام بیانش کنم. شاید به نوعی از پذیرش آنچه که هستم سرباز میزدم.
من از این ویژگی که شاید خیلی بنظر پیچیده نباشه، آزاری دیدم که یه روزی خواستم یه دوره از زندگیم رو فراموش کنم. وقتی رنجیدم، سعی کردم نادیده بگیرم. این بدترین کاریه که میکنی. اگرچه ممکنه به نظر بیاد بعد از یه مدت از بین رفته اما حقیقت اینه که تو اونو یه جایی درونت پنهانش کردی و فقط جلوی چشمت نیست وگرنه وجود داره. من از یه رنجش ساده حرف نمیزنم، منظورم اونایی هست که مرتبا تکرار میشه و تکرارش عمیقش میکنه، انقدر عمیق که یه روز میبینی عین کهیری که یه شبه رو پوستت ظاهر میشه، سر بار میکنه و تاسف انگیزترین اتفاق میافته: کسی که عامل این احساس بوده، وجودش، حتی اسمش تو رو مضطرب میکنه و بدین ترتیب یه رابطه دچار بیماری اگه نگیم لاعلاج، صعب العلاج میشه.
الان که اینا رو مینویسم، دیگه احساس سابق رو ندارم. یه زمانی بسیار متاسف بودم که بدلیل عدم شناختی که از خودم داشتم اجازه دادم همه این اتفاقا بیافته. تا مدت زیادی پر از چرا بودم، پر از خشم، خشمی که بیشتر متوجه خودم بود. حالا آرومم و فقط دارم سعی میکنم خودمو بیشتر درک کنم.
هر وجودی بسیار عزیز و باارزشه، ذره ای از حقیقت و آگاهی رو به همراه داره. باید درکش کرد، مراقبش بود و دوستش داشت تا رشد کنه، به زیبایی.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

یادنگار

دیشب وقتی از کلاس میومدم بیرون و سرخوش میرفتم به سمت ایستگاه، یه لحظه به آسمون نگاه کردم و چیزی دیدم که تا لحظاتی باورم نمیشد: ستاره! حتی اون ملاقه معروف که بابام همیشه واسه تعیین جهت بهش رجوع میکنه رو هم میشد دید. چه حس خوشایندیه که بشه تو آسمون تهران ستاره ببینی اونم بعد از یه مدتی که به قول یکی از دوستان نکبت و کثافت از این شهر می بارید.

همینطور که تو ایستگاه منتظر بودم یه ماشینی دنده عقب گرفت و یه صدایی اومد که: خانوم چقدر میگیری دربست ببریمت!؟ در اینجور مواقع میشه دو تا رویکرد داشت: یا خشمگین بشی و چندتا فحش بدی یا اینکه خودتو بزنی به اون راه و انگار نه انگار که چیزی شنیدی. چون من فحش دادن رو فقط در مواقع شوخی به کار میبرم نخواستم فحشام به آلودگی آغشته بشن و درنتیجه رویکرد دوم رو پیش گرفتم. خیلی جدی انگار که هیچی نمیشنوی زل زدم به حد فاصل زمین و آسمون. بین چرت و پرتایی که دوتا آقایی که سوار ماشین بودن میگفتن، صدای خنده یه خانوم هم به گوشم خورد. همینطور که داشتم پیش خودم تحلیل میکردم که چه دنیای زشت و پلشتیه که با حضور یه خانوم و این همه وقاحت ... که یه جمله افکارمو متوقف کرد: تو کلاس که انقدر جدی نبودی! یه لحظه برگشتم و صدای خنده همکلاسیام بلند شد. به لطف حرکت دوستانه دوستان! دیشب بعد از مدتها کلی خندیدم. خداوند خیرشان دهاد.