امروز یکی از جوجوهات اومده بود دیدنم، سفید بود، سفید سفید. همونطور آروم نشسته بود گوشه تراس، بدون ترسی، بدون واهمه ای. با بقیه فرق داشت، واسه همین حس کردم یکی از جوجوهای توئه. انگار منو میشناخت، منتظرم بود. برخلاف جوجوهای پنجره آشپزخونه که تا میری موقع دون خوردن نگاشون کنی، میترسن و پر میکشن میرن، اون همونطور آروم با اون نگاه معصومش گوشه تراس منتظر نشسته بود تا ببینمش...
دیدمش، همونطور که جلو آینه ایستاده بودم و فکری بودم. آخه دوباره با هجوم افکار دارم از پا در میام، تموم دیشب فقط چشام بسته بود اما انگار نه انگار که خوابم، صبح خسته تر از شب قبل، التماس پلکام کردم تا باز بشن...
دیدمش با اون نگاه معصومش، یاد تو افتادم. رفتم براش نون خورد کردم، آخه دون نداریم تو خونه. یادم اومد یه بار بهم گفتی براشون برنج نریزم، گفتی براشون خوب نیست، باد میکنه سنگدونشونو از این حرفا. گفته بودم وقتی بچه بودم تو خونمون مرغ و خروس نگه میداشتیم؟ تازه براشون برنج هم میریختیم، همه چی میریختیم. عین جوجوهای تو سوسول نبودن که با یه بار برنج خوردن مریض بشن!
دیدمش با اون نگاه معصومش، یاد تو افتادم. رفتم براش نون خورد کردم، آخه دون نداریم تو خونه. یادم اومد یه بار بهم گفتی براشون برنج نریزم، گفتی براشون خوب نیست، باد میکنه سنگدونشونو از این حرفا. گفته بودم وقتی بچه بودم تو خونمون مرغ و خروس نگه میداشتیم؟ تازه براشون برنج هم میریختیم، همه چی میریختیم. عین جوجوهای تو سوسول نبودن که با یه بار برنج خوردن مریض بشن!
براش نون ریختم، همونطور آروم شروع کرد به خوردن، برخلاف جوجوهای پنجره آشپزخونه که وقتی براشون نون میریزی کلی سرو صدا به پا میکننن. با بقیه فرق داشت، واسه همین حس کردم یکی از جوجوهای توئه.