۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

بگذار بگذرد

گاهی بعضی چیزا انقدر به نظر عجیب میاد که هر جور که بهش نگاه میکنی بازم به نتیجه نمیرسی. تو که تحمل نداری کسی رو ناراحت کنی حالا یکی که تا دیروز دوستت بوده ناگهان طوری رفتار میکنه که انگار در تمام این مدت تو داشتی اونو آزار میدادی و تو فقط گیج میشی چون همیشه سعی بر دوستی داشتی. واسه خودت زیر سوال میری، هزار بار به همه حرفات فکر میکنی ولی بازم به نتیجه خاصی نمیرسی و اینقدری هم مطمئن به شناختنش نیستی که بتونی نتیجه بگیری همه اینا یعنی چی. در نهایت بازم به همون خلوت همیشگیت پناه میبری. یاد اون دوستی میافتی که هر از چند گاهی بهت توصیه میکنه بخور بدی و تو فقط میخندی.

میشینی به کتاب خوندن که کمتر فکر کنی اما نمیتونی متوقفش کنی، هیچوقت نتونستی. انقدر فکر میکنی که آخرش تنها نتیجه‌ای که میتونی بگیری اینه که همش یه شوخی بوده!

"من فقط همونجوری ام که بلدم"

پ.ن. دیوانه وار فکر کردن اگرچه انرژیتو میگیره اما دستاوردهایی هم داره. یه روزی دوستی بهم گفت: آدما که ارث باباشونو از هم طلب ندارن. اما گاهی طوری رفتار میکنیم انگار که داریم. خوب بلدیم درباره یکی قضاوت کنیم و به سادگی محکومش کنیم بدون اینکه لحظه ای خودمون رو زیر سوال ببریم، حتی گاهی با طرز رفتارمون حرمت انسانی خودمون رو هم نگه نمیداریم چه برسه دیگری رو. قطعا میگذره فارغ از اینکه بذارم یا نذارم، گذاشتنش اما یه حسنی داره: زودتر میگذره!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

بخوان

میدونی اگه تموم کنی قدرت دوباره شروع کردنش رو نداری و خوب میدونی که آدمی نیستی که بخوای تموم کنی. برای تو تموم کردن مفهومی نداره، به نظرت حتی این واژه مسخره میاد. اما تو قبلش بدترین کاری رو که میشد، انجام دادی؛ بدترین کاری که یک نفر میتونه در حق خودش انجام بده و مدتها درگیر این میشی که چرا، چرا گذاشتم این اتفاق بیفته؟ چرا باید دستخوش حسی بشی که تا مدتها دیدن فقط یک نام تو رو دچار اضطراب کنه. میدونی که هیچکس رو نمیشه سرزنش کرد جز خودت، تو بودی که باز احمقانه جنگیدی، که باز چشمانت رو بستی و خودت رو ندیدی، که خودت رو با واژه ها فریب دادی ...
حالا دیگه تنها یه واژه داری: متاسفم و صبر میکنی تا زمان ورد فراموشیشو بخونه.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

گل صحرا

گل صحرا اسم یه کتاب هست که چندین ماه قبل خوندمش اما انقدر این کتاب رو دوست داشتم که یه بار دیگه هم دارم بعضی قسمتاش رو مرور میکنم. گل صحرا بر مبنای زندگی زنی سومالیایی به نام واریس نگاشته شده: از تولد در سومالی، ختنه شدن در سن 5 سالگی، فرار از دست پدر در سن فکر کنم 11 سالگی که میخواست به بهای 5 شتر او را به زنی یک پیرمرد در بیاره، زندگی در نزد خاله خودش در لندن بعنوان خدمتکار، ... و مدل شدن. اگه اسم واریس دیری رو جستجو کنید عکسای این مدل سبزه روی زیبا رو میبینید.

همیشه خوندن زندگینامه ها رو دوست داشتم؛ این کتاب اما لطف دیگه ای داشت برام. شخصیت واریس نماد یک طبیعت بکر هست: زیبا، جسور ... نمیتونم واژه های درستی انتخاب کنم باید این کتاب رو بخونید تا متوجه منظور من از زیبایی طبیعت بکر بشین. هیچ آدمی شبیه دیگری نیست اما اینکه یه آدم به زیبایی خودش باشه، یکتاست، ستودنیست و واریس به نظر من ستودنیست.

در ضمن گل صحرا معنی این کلمه است: واریس.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تکرار

من بازم خسته ام...
 دوباره خسته میشی، دوباره حالت خوب میشه، سر حال میای، ذوق میکنی، دلخور میشی، دلگیر میشی، خوشحال میشی، هیجان زده میشی، غمگین میشی، افسرده میشی ... و این سیکل ها هی تکرار میشه تکرار میشه تکرار میشه. این وسط فراموشی عین یه حلقه اتصاله: فراموش میکنی که همه اینا عادیه، فراموش میکنی زندگیت ورای همه این حالاته که تو باید همینطور یاد بگیری یاد بگیری یاد بگیری یاد بگیری
خب خسته ام!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

رنگ ها

دیروز از چند نفر پرسیدم که من چه رنگی ام، خودمم به رنگ بعضی آدمایی که میشناختم فکر کردم. یه دوست بهم گفت تو فقط سفیدی، یه دوست صمیمی گفت تو نارنجی و قرمزی شایدم بیشتر قرمز، دوست دیگه ای گفت تو سفید مایل به سبزی ... از نگاه هر کسی یه رنگ بودم. به لایه ها فکر کردم، لایه های رنگی شخصیت هر آدم و اینکه هر کسی شاید به مقتضای رابطه ای که باهاش داری، لایه های متفاوتی رو درک میکنه و در نتیجه رنگای خاصی براش پررنگ میشه. میخوام بگم فقط شخصیت نیست که روی رنگی که از تو میبینن تاثیر داره بلکه رابطه همیشه نقش خودش رو خواهد داشت. بعد فکر کردم وقتی یه رابطه خیلی عمیقه، لایه ها رنگ می بازن و آنچه که تو میبینی به رنگ حس جاری تو اون رابطه است.

به یاد گذشته که میافتم فقط یه رنگ تو زندگیم میبینم: آبی، مطلقا آبی. یه اتاق آبی داشتم که عاشقش بودم، بهترین لحظاتم رو تو اون اتاق گذروندم، رو دیوارش می نوشتم با مداد، اینقدر ریز که مامانم تا مدتها متوجه اون خط خطی ها نشده بود... یه تک رنگی بودم قدیما، بعدها یواش یواش شروع کردم به کشف رنگای دیگه.

خوبه که دنیا رنگیه، فصلا رنگین و آدما طیف زیبایی از رنگا رو میتونن داشته باشن.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

سه نقطه

وقتی آدم به جایی میرسه که اشعارش ته میکشه، نمیدونم اسم این اتفاق رو دقیقا چی میشه گذاشت.

ای کاش کنار دریا بودم، دریایی که طوفانیه و آبش شن آلود. بدنم رو به آب میسپردم تا آب شن آلود بدنم رو به نرمی تازیانه بزنه ...

حیف که هوا سرده و من بیمارم و از همه بدتر اینکه همیشه عقلم سعی میکنه احساسم رو مجاب کنه!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

الماس نتراشیده یا تراشیده؟

باز دوباره یه چیزی به ذهنم رسید و من هیجان زده شدم!
همه چیز از اونجایی شروع شد که یه لحظه احساس کردم خوندن مطالب دوستان، روی سبک نگارشم تاثیر میذاره و این قضیه کمی، نه اینکه ناراحت ولی احساس کردم خیلی دوست ندارم این اتفاق بیافته. به اعتقاد خودم هر چیزی باید اصالت داشته باشه! (شایدم کاملا بی ربط باشه). به هر حال، احساسمو به لادونه گفتم، ولی اون برعکس معتقد بود این اتفاق خوبه، چون اون چیزی که عوض میشه شکل کاره نه محتوا و چه اشکالی داره که آدم از سبک دیگران ایده بگیره، شاید اونطوری تو بهتر بتونی منظورتو بیان کنی. تا حدی باهاش موافقم، اما همچنان اصالت، ناب بودن ... نمیدونم چطوری بیانش کنم، در واقع الماس نتراشیده بودن برام بسیار با ارزشه.
این قضیه گذشت و بعد بازم یهو! عین یه شهابی که از آسمون ذهنت عبور میکنه و تو همون لحظه سر برمی گردونی و با شگفتی می گی: آها دیدمت! یه ...هیچی فقط دیدم!:
"آیا هدف اینه که به اون الماس نتراشیده برسی یا هدف اینه که الماس وجودی رو بتراشونی یا اصولا هیچ کدوم موضوعیت نداره!؟؟ "
لادونه میگه: اگه قراره نتراشیده باقی بمونی پس چرا هستی می یابی؟
من میگم: شاید واسه پی بردن، شاید واسه درک کردن!
دست بردن به طبیعت بکر، نه البته شاید سنگ محک خوبی نباشه...
میگم: فکر کن که تو گاهی از یه چیزی خوشت نمیاد بعد با اخلاقیات یا شایدم کمی روشنفکری! بگی نباید بگم خوشم نمیاد، با اینحال میدونی که خوشت نمیاد و این بخشی از اون الماس نتراشیده است که تو سعی میکنی بتراشونیش!
هنوز هیچی نمیدونم...