۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

اگه قرار باشه زندگیت تا آخر دنیا تکرار شه

این موضوع ظاهرا یکی از عقاید نیچه بزرگوار بوده، نیچه بر این عقیده بوده که ریتم زندگی تو، همه تصمیماتی که می گیری، همه اتفاقاتی که برات میافته تا آخر دنیا قراره تکرار شه. بدین معنی که تو یکبار زندگت رو انتخاب می کنی و بعد همواره بر اساس همان الگوی انتخابی اولیه، زندگی خواهی کرد.
وقتی این جمله رو خوندم، اولین مطلبی که به نظرم رسید این بود که یک آدم تا چه حد میتونه وحشتناک به زندگی نگاه کنه. نیچه از بین تصویر هایی که می شد بر پایان یا ادامه زندگی در نظر گرفت، بدترین رو انتخاب کرده بود. فقط تصور اینکه قراره تو برای همیشه از یک اشتباه رنج ببری، آدمو به دیوونگی میرسونه. اما وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم خیلی هم بد نیست چرا که باعث میشه تو همواره به دنبال بهترین الگوی تکراری باشی.
بارها با خودم فکر کردم اگه یه روز بفهمم فقط چند سال برای زندگی وقت دارم، چکار میکنم. شاید سفر، سفرهای زیاد. کاری که تو لیست برنامه هایی که الان در نظر دارم، تو ردیف های آخر قرار می گیره. به نظر میاد مفهومی به نام آینده نگری یا مصلحت بینی مثل طوقی مانع اوج آرزوها میشه.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

و نیچه گریه کرد

"و نیچه گریه کرد" اسم کتابی است که بر اساس یک دوره کوتاه از زندگی نیچه نگاشته شده است. فردریش نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی بود که طی سالهای 1844 تا 1900 میلادی زیست و خالق کتاب معروف "و چنین گفت زرتشت" است. زندگی کوتاه نیچه همراه با بیماریهایی بود که در سراسر عمر کوتاهش او را آزرد، به گونه ای که به خاطر میگرن شدیدی که داشت ناچار به ترک کرسی استادی شد و تا پایان عمرش با مقرری اندکی که برایش در نظر گرفتند گذران زندگی کرد.
کتاب در رابطه با یک دوره کوتاهی از زندگی این فیلسوف هست که دچار افسردگی شدیدی شده بود؛ سراسر این کتاب حاصل مکالمات نیچه با پزشکی معروف وینی به نام برویراست. برویر را می توان بنیانگذار علم روانشناسی (بیان درمانی) نامید، همچنین او استاد و دوست نزدیک زیگموند فروید بود. این کتاب کنکاش بین دو انسان بسیار باهوش هست که هر کدام به نوبه خودشون از مشکلاتی روانی رنج می برند. نیچه مغرور و تنها و برویر پزشک موفقی که در آستانه چهل سالگی از گذر زمان به وحشت افتاده.
این کتاب رو دوست داشتم، نه به خاطر نوع ادبیات یا حتی بیان ماجرایی واقعی. در حقیقت این ماجرا (ارتباط بین نیچه و برویر و مکالمات آنها) هیچوقت اتفاق نیافتاده، اما نویسنده با هنرمندی بسیار دو موضوع واقعی رو در یک نقطه زمانی فرضی تلاقی داده. علاوه بر این اشاره به اولین نشانه های پیدایش یا در واقع کشف علم بیان درمانی، بسیار زیبا و جالبه. این کتاب و از دست ندین ...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

وقتی یه جور دیگه نگاه میکنی

دارم فکر میکنم اگه بشینیم و همه چیز رو از اول تعریف کنیم، چقدر میتونه دنیا رو متفاوت تر جلوه بده. حالا چرا یه همچین چیزی به ذهنم رسید (نه اینکه این اولین بار باشه اما یکم نسبت به دفعات قبل پر رنگ تر شده!):
همیشه تماس مداوم داشتن حتی با یه دوست برام یه دشواری هایی داشت، حتی اینکه بخوام باهاش زیاد حرف بزنم. علتش در ناخودآگاهم بود که همیشه این حس رو داشتم که این کارم باعث گرفتن وقت اون آدم و در نهایت ایجاد مزاحمت میشه.
امروز که داشتم با یک دوست بزرگوار چت میکردم حس کردم ایشون خیلی مشتاق صحبت کردن نیستند، در نتیجه چند جمله ای گفتیم و بعد خداحافظی کردیم. در پایان ایشون از من به خاطر تماسم و من از ایشون به خاطر وقتی که گذاشتن تشکر کردیم. پشت تشکر من، یه جور نگرانی بابت اینکه شاید من با شروع کردن چت، ایشون رو در معذورات برای ادامه چت کردن قرار دادم و در نتیجه مزاحم وقتشون شدم قرار داشت. لحظه ای با خودم فکر کردم که چرا با این دید باعث ناراحتی خودم میشم و بعد سعی کردم ماجرا رو از دید دیگه ای ببینم: دوستی به من لطف میکنه و برای پرسیدن حالم تماس میگیره، معلومه که من بسیار خوشحال میشم. اما اگه فرض کنیم در اون لحظه تماس، من در شرایط مناسبی چه از لحاظ روحی نباشم چه میکنم:
- اگه بتونم خودم رو کنترل کنم حتما با همون لحن همیشگی و با شادی با او مکالمه خواهم کرد، چه بسا تماس اون آدم روحیه من رو هم عوض کنه.
- و اگه واقعا شرایط روحیم مناسب نباشه...خب نکته ای که میخوام بهش اشاره کنم اینجاست، بهتر نیست به جای ادامه یه گفتگوی سرد که ممکنه اون آدم رو (البته اگه مثل خودم فرد حساسی باشه!) ناراحت کنه، ازش بابت تماسش تشکر کنم و بعد توضیح بدم که چون شرایط مناسبی ندارم حتما در اولین فرصت باهاش تماس خواهم گرفت.؟ اینجاست که با یک حرکت ساده هم برای خودم و هم برای طرف مقابلم ارزش قایل شدم.
میدونم آنچه که گفتم به نظر خیلی ساده میاد و شاید تکرار بدیهیات تلقی بشه؛ اما باور کنید زندگی با توجه کردن به خیلی از این نکات ساده رنگ و بوی دلپذیر تری خواهد گرفت.
و اما برگردم به خودم، به این نتیجه رسیدم که ناراحتی من بسیار بی پایه بوده، من نمیتونم پیش بینی کنم چه زمانی برای مکالمه از طرف اون فرد مناسبه، پس قدم اول من کاملا بجا بوده. و اما قدم بعدی که همانا اتمام مکالمه است، مسئله ایست از دو سو. از سوی او، تصمیم گیری با خود اوست و باز من نقشی در اون ندارم. و از سوی من:
یه جمله جالبی چند وقت پیش خوندم که میگفت: اگه کسی شما رو پشت خط نگهداشت، حتما گوشی رو قطع کنید.
خب وقتی میبینی کسی تو شرایطی نیست که باهات مکالمه کنه، اول به احترام خودت و بعد به احترام اون فرد، باهاش خداحافظی کن و بگو که در شرایط بهتری باهاتون تماس میگیرم.
همش همین بود!

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

اختیار- بخش اول

   در ادامه مطلبی که با عنوان "راهی برای پیمودن" نوشتم، قصد دارم درباره یکی از همون دغدغه های ذهنیم که موضوع قدیمیه جبر و اختیار است بنگارم. به خوبی آگاهم که بزرگان زیادی در این باب جستجوها کرده اند اما دوست دارم به تنهایی فکر کنم و فقط گاهی به آن عزیزان مراجعه کنم.
   در ایده آل ترین حالت، میتونی تصور کنی که  تو یک موجود آزادی هستی به نام انسان و اختیار تمامی دوراهی های زندگیت در دستان توست. اما ... این تو نبودی که خانوادت رو انتخاب کردی، این تو نبودی که کشورت رو انتخاب کردی و و عملا با به دنیا اومدنت یه سری شرایط وجود داشته، بنابراین در تاثیر گذارترین دوران زندگیت یعنی دوران کودکیت که اینطور که میگن بیش از 80 درصد از شخصیتت از اون دوران متاثره، تو شرایطی داشتی که خودت انتخابش نکردی. شاید بخوایم اینطوری استدلال کنیم که انسان از دوره ای که شروع به شناخت خودش و دنیای اطرافش میکنه آنگاه موجودی آزاد و مستقل خواهد بود، بنابراین چاره ای برای آن آفریدگار مهربان نخواهد بود جز اینکه سرمایه ای اولیه که همانا بخش عظیمیش همان خانواده است در اختیار تو بذاره. خب بذارین کمی رو همین بحث سرمایه اولیه توقف کنیم.
   "آن آفریدگار آنگاه که میخواست سرمایه ها رو تقسیم کنه، چه مبنایی داشت؟" این سوال شاید از اساس غلط باشه، اما چیزی که برام دغدغه ایجاد کرده اینه که ما آدما گاهی تا پایان عمر درگیر مسایلی هستیم که در همون دوران اولیه رقم زده شده. آیا از اول مبنا بر این بوده که خود تولدی دوباره برای خویشتن رقم بزنیم؟ هر آنچه که به عنوان باور شکل گرفته رو از بین ببریم و از نو بیاغازیم؟ خب با این حساب کار خیلی ها سخت تر بوده و کار خیلی های دیگه آسون تر.بدین معنی که به نظر نمیاد نقطه آغازین برای همه به یک کیفیت باشه، حتی خیلی ها هیچوقت به آن نقطه آغازین نمیرسند...

ستیزاز درون

قصه از اونجایی شروع میشه که تو نمیخوای بپذیری که از بعضی اتفاقات آزار میبینی و سعی میکنی اونها رو ندید بگیری . اینجاست که یک ستیز درونی رو با خودت شروع میکنی: سعی داری به خودت بقبولانی که این مسائل اهمیتی ندارند و تو نباید ذهنت رو درگیرشون کنی، تو نباید روابطت رو دستخوش مسایل جزیی کنی و و و. تا به خودت بیای زمانی از زندگیت رو در این ستیز گذروندی و آسیب هایی رو که نباید دیدی. بعد تصمیم میگیری که یه فکری براشون بکنی و طبعا دو راه بیشتر نداری: میتونی رو خودت کار کنی تا برات بی اهمیت بشن یا اینکه کاری کنی که دیگه برات اتفاق نیافتن! 
 اینکه تو سعی کنی خودت رو عوض کنی طبعا نه ساده است و نه طی یه مدت کوتاه اتفاق میافته، پس میمونه راه حل دوم . اما این نکته رو نباید از یاد برد که این اتفاقات که میتونه تو رو اینقدری آزار بده که یواش یواش یه آدم تلخ بشی، توسط افرادی رخ میده که ندید گرفتنشون ساده نیست و اینجاست که وارد بحث پیچیده روابط انسانی و خودشناسی میشیم.
دوست عزیزی مطلب زیبایی گفت: ما آدما باید یاد بگیریم که هر جایی و در برابر هر کسی در قلبمون رو باز نذاریم. باید یاد بگیریم که بعضی وقتا یه آدم فقط میتونه در حکم یه همسایه باشه (بعنوان مثال!) و بس.