۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

هوای بارانی

یه روز صبح از خواب پا میشی، مثل همیشه کارات و میکنی و آماده میشی که بری سر کار. تلاش میکنی لبخند رو لبات باشه تا یه روز خوب و شروع کنی. اولش خیلی هم بد به نظر نمیاد. صبحانت و سریع میخوری، غذات و میذاری تو کیفت و راه میفتی. سوار تاکسی که میشی یه ده دقیقه ای ذهنت بیکار میشه و شروع میکنه فکر کردن. به خودت که میای میبینی آسمون ذهنت کمی ابری شده...
وارد شرکت میشی، با صدای بلند سلام میکنی و با چند نفر هم شوخی میکنی. ابرا ظاهرا کنار رفتن و اون گوشه چندتا پرتو نور دیده میشن. اگه سرت شلوغ باشه و روز پرکاری داشته باشی، تا آخرش همین هوای نیمه بارانی و نیمه آفتابی جریان داره.
کارت تموم میشه، میرسی خونه و یهو ... می باری...

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

کی مسئول چیه!؟!!!

قابل توجه همه دوستانی که کار می کنند:
تا حالا شده با چنین مشکلی مواجه بشین "کی مسئول چیه". سالهای زیادی نیست که کار می کنم، اما از بدو ورودم، نه دقیقا بدو ورود چون اون اوایل مسئول کاری نیستی، اما خب طی همین سالای کم هم چندین باربا این مشکل مواجه شدم. 
به تک تک افراد که نگاه می کنی به نظر میاد که همه کارشون و انجام دادن و ظاهرا مشکلی هم نیست اما یهو میبینی یه گروه آدم از بخشای مختلف خونده میشن تو اتاق رییس بزرگ که همون مدیر عامل محترم می باشد و ... تصور کنید چهره عصبانی و طلبکاری رو و کلی هم چهره حق به جانب و اینکه: چییییییییی؟؟ من که کار خودم و انجام دادم، آقا اصلا واحد فلان باید تو این تاریخ این نامه رو میداد به ما، اما دو سه روز! دیرتر داده، خب دیگه همین میشه، دو سه روز اوووهه...
بعد تو که کوچکترین عضو هستی، هی نگاه میندازی به بقیه که بالاخره حرف محکمه پسندی، توضیح منطقی ای... هیچ، تنها چیزی که میبینی اینه که یکی دو نفر سعی میکنند خودشون و تبرئه کنند، یعنی بدترین کار ممکنه، یعنی من اشتباه کردم و حالا هم دارم ماست مالیش میکنم، چطوری؟؟ مسئولیت رو میندازم گردن یکی دیگه...
بابا جان یکی بیاد ببینه مشکل چی بوده؟؟ اصلا این آقا که امروز عصبانیه حق داره عصبانی باشه یا نه؟؟؟ اصلا اون روز که قرار شد این کار انجام بشه، آیا تصمیم درستی از اساس گرفته شده که حالا که انجام نشده، رئیس بزرگ مدعیه که شما نخواستین، دل ندادین، نتیجه ش هم این شده!!! 
نههههههههههههههههههه، این قصه سر دراز داره. بیشترین ضعف سیستم ها تو بخش مدیریته، میگی نه، قانعم کن! از همون بالاترین مقام بگیر تا الی آخر. تو یک شرکت، کلی آدم وجود داره که واسه کار تو یه سیستم آموزش ندیدند، تربیت نشدند. رفتار تو یه سیستم رو بلد نیستند، این ماجرا وقتی حاد میشه که تازه تو مدیر هم باشی، مسئول یکسری آدم، بعد تو مدیر قراره وظیفه بسپری به همون آدمای تعلیم ندیده، اولا که بلد دقیقا نمیدونی قراره چی بخوای، بعد که کار بهت تحویل داده میشه، صدای اعتراضت بلنده، مگه نه اینه که نصف کار تو همین تعریف کار نهفته است. فاجعه آمیزتر اینه که نمیدونی چی رو به کی بسپری...واااای
بحث در این مقوله واقعا طولانیه و تخصصی، من که به کل نا امیدم. نمیگم مدیر خوب تو این کشور وجود نداره، اما بسیار انگشت شمار.


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

از نو دوباره رسم کن

این شعر زیباییه که متاسفانه نمیدونم شاعرش کیه.

آزاد شو از بند خویش، تقدیر را باور مکن
                                  اکنون زمان زندگیست، تاخیر را باور مکن
بر روی بوم زندگی، هر چیز میخواهی بکش
                                زیبا و زشتش پای توست، تقدیر را باور مکن
تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
                                از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور مکن
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
                                پرواز کن تا سوی او، زنجیر را باور مکن

 بیش از همه مصرعاش این مصرعش منو تحت تاثیر قرار داد: از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور مکن.

راهی برای پیمودن

   از چه دیدی به زندگی نگاه می کنی؟ میشه از اون دسته آدما بود که زندگی رو فقط زندگی میکنند بدون اینکه نگاهی بهش بندازند. خب احتمالا زندگی برای اون آدما راحت تر میگذره چون مساله ای وجود نداره که دغدغه ذهنشون بشه. اما اون لحظه که تو تصمیم میگیری درباره تک تک زوایا، البته تا اونجایی که در تیررست قرار میگیره، بیندیشی، اونوقت در مسیری قدم میذاری که میتونه دستاورد ارزشمندی به نام شناخت رو برات به ارمغان بیاره. مثل نگاه کردن به یه بوم نقاشی که تا مدتها برات در حکم یک نقش و نگار محو هست اما بعد یواش یواش بعضی جاهاش پررنگ تر میشن و به تناسب کنکاشی که میکنی حتی تبدیل میشن به یه نقش برجسته. پر پیداست که دیدن یه نقش برجسته چقدر میتونه زیبا باشه و در عین حال همون قدر که دید چشمانت در مقابل اون همه زیبایی بیناتر شده، ناچار زشتی ها نیز پر رنگ تر میشه و اینجاست که شناخت میتونه دردآور هم باشه.

درباره این وبلاگ

داشتن یک وبلاگ شخصی، جایی که بتونی درباره افکارت، تجربیاتت و احساست بنویسی، مسئله ای بود که از چندی پیش بهش فکر میکردم. همیشه جایی بوده که بنویسم، فقط برای خودم بنویسم؛ اما این کافی نبود. گاهی دوست داری آدمایی که نمیشناسنت افکارت رو بخونند و دربارش اظهار نظر کنند. درباره تو و اون زوایایی از تو که شاید هیچوقت بروزشون ندی. یه فرصت خوب واسه اینکه همه لایه های درونیت و دونه دونه بکشی بیرون.