"خط خطی، خط خطی، خط خطی
چرا ذهنم اینقدر آشفته است
نه، نباید میذاشتی اینطوری شه، نیکلای لعنتی، ببین چه بلایی سر خودت آوردی"...
صدای مشتی که به اتوبوس می خوره
"وایسا دیگه لعنتی"
صدای ترمز
"بالاخره یکی پیدا شد صدامو بشنوه،
باید ذهنتو آروم کنی، نباید بذاری این همه آشفتگی رو ذهنت سوار شه
آخه چطوری؟؟؟"
صدای ظریفی از جلوی اتوبوس میاد، صدای یه بچه که با مادرش حرف میزنه. صدای آروم تبدیل به خنده میشه، خنده ای از ته دل که فضا رو پر میکنه. انگار نوایی از یه سرزمین دیگه است. جایی که گمش کردی و خیلی وقته که خبری ازش نداری. یه جای آشنا که روزگاری بهش تعلق داشتی. صدای خنده میاد، نوایی آسمانی.
...
نیکلا لحظه ای از خودش به در میاد و وقتی دوباره برمیگرده، اثر لطیف لبخند و روی لباش حس میکنه.
۲ نظر:
منتظر اتوبوس ایستاده بودم
داشتم کاری از کافکا می خوندم
ب خودم می گفتم نکنه نرسم
نکنه، نکنه اتوبوس بره و من نرسم
اتوبوس اومد
سوار شدم، حرکت کرد، کنار پنجره نشسته بودم، بر گشتم و بیرون رو با عجله نگاه کردم
نکنه جا مونده باشم، اتوبوس اومده باشه ومن باهاش نرفتم
بالاخره امروز یه اتفاقی افتاد که منو شاد کرد.
بیخبر از همه جا، دوباره سر میزنی، بدون اینکه واقعا انگیزه ای باشه و بعد یهو میبینی یه دلیل واسه شاد شدن پیدا کردی.
رشید جان، احتمالا ندونی، ولی نظراتی که برام نوشتی، بیش از اینکه نظر باشن برام ارزش داشت.
ارسال یک نظر