۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

هجوم خاطرات

نمیدونم چه مرگم شده که یکباره به یاد دوران کودکی افتادم، اون موقع که سراسر شور و نشاط بودیم و واسه زیستن نیازی به هیچ بهانه ای نبود. آره خودشه، بهانه هامو گم کردم که اینطور به یاد اون دوران افتادم.

هنوزم تو خوابم، خونمون همون خونه قدیمیه است، همون که چسبیده بود به دیوار خونه مادربزرگ. تا یه دندونم لق می شد میدویدم خونشون. مادربزرگم میگفت: کو، کدومشونه؟ من با دستم نشونش میدادم و تو یه چشم بهم زدن میکندش و میذاشت تو دستم. به دندون کشیده شده نگاه میکردم و میدویدم خونه.
با برادرم دنبال سنجاقک ها میدویدیم، بالشونو با یه مهارتی میگرفتیم که نتونه گازمون بگیره، بعد یه کاغذ که اسممونو روش نوشته بودیم، آویزون میکردیم به دمشون و ولشون میکردیم که برن.
بعضی وقتا با پسر عموم شب میموندیم خونه مادربزرگم، پسر عموم از تاریکی میترسید اما بهر ترتیبی بود بهش میقبولوندم که تو حیاط تاریک خونه مادربزرگ، قایم باشک بازی کنیم! نمیدونم چرا وقتی یکی میترسید من شجاع میشدم!
اون روز رو هیچوقت یادم نمیره که پسر دوست خانوادگیمونو انداختم به جون پسر مستاجرمون! خب اذیتم کرده بود آخه!! دو سال پیش که مرتضی، همون پسری که کتک خورد، سرطان گرفت، یاد این خاطره افتادم. هم خندم گرفت و هم دلم گرفت. میخواستم برم پیشش بهش بگم یادته اون روز و ... دلم نیومد تو چشمای بی حال همبازی دوران کودکیم نگاه کنم. ولی شاید بهتر بود میرفتم، مامانش بعد از مرگش، یه جوری بهم نگاه میکرد که انگار داره به مرتضی نگاه میکنه!
با برادرم و داییم میرفتیم تو باغ، اون دوتا تفنگ بادی داشتن و میافتادن دنبال قورباغه های بیچاره! نمیدونم اون موقع ها جانوری هم بوده که از دست ما آزار ندیده باشه. کبابای گنجشک رو که دیگه نگو. واقعا چطور دلم میومد وایسم نگاه کنم برادرم کلشونو تو یه چشم به هم زدن میکنه!؟ الان اگه این صحنه رو ببینم اشکم سرازیر میشه!

خودمونیما، عجب جونورای وحشی ای بودیم! پشیمون شدم یاد کودکی افتادم!!!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام

جالب بود.

محسن گفت...

سلام آشنا
از اینکه سیستم نظرات روزنوشتت راه افتاده خوشم
واقعا ادم بعضی وقتها جو میگیره
کوچیکو بزرگم نداره
کامنتات رو هم خوندم
سپاس

تئو گفت...

نوستالژی حس غریبیه که باید درک بشه
وقتی احساس توی انگشتهای آدمی می میرند، تمامی زندگی در مقابل انسان می ریزه
برای نوستالژی داشتن هم توان لازم است

لادن گفت...

مرور خاطرات کودکی که خیلی کیف داره. نمی دونم همه می تونند اونا رو انقدر زنده به یاد بیارند یا نه. ولی به نظر میاد این حس مشترک همه آدما (چه خوب، چه بد) است که با خاطرات کودکی شون خیلی حال می کنند.

روون و با احساس نوشتی. البته با عرض معذرت باید بگم که فونت وبلاگت خیلی زشته.