۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

دیشب یه کشف بزرگ کردم

همیشه وقتی یه کشفی میکنم تا چند روز دلم نمیخواد ازش حرف بزنم، انگار دلم میخواد به اندازه کافی از شعف یا نشاط یا نمیدونم چیه این کشف تازه لبریز شم. به نظر میاد به محض اینکه ازش حرف میزنی همه اون سروری که تا قبلش از کشف یک چیز ناب و نو داشتی، از بین میره و همه اون ماجرا برات کهنه میشه! 
خب من دوباره یه کشفی درباره خودم کردم ... فکر نکنم خیلی هم غیر عادی باشه که آدم درباره خودش دست به اکتشاف بزنه!... درک کردن، واژه ایه که من عاشقشم حتی بیش از کشف کردن، حالا شایدم مساوی باشه نمیدونم. یکی از بهترین مفاهیمی هست که نوع بشر میتونسته بهش اشاره کنه یا پی ببره یا کشفش کنه، هر چی که هست قطعا اختراعش نکرده، آخه جدیدا به این نتیجه رسیدم که مفهومی به نام اختراع وجود خارجی نداره و هر چی هست از جنس کشفه!!
خب برگردیم به کشف من: من یه بار دیگه درک کردم چرا... وای خدا عالیه: حس درک کردن رو میگم... درک کردم که چرا من تا سالها یک ویژگی ای رو داشتم، یعنی اول کشف کردم که اون ویژگی رو داشتم و بعد در نهایت درک کردم که چرا!
باز هم میگم که عاشق این واژه ام و عاشق اون لحظه ناب درک کردنم، عین فتح کردن یک قله میمونه...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

فریبی به نام عشق

معتقدم همه مسیرها رو باید رفت چون بخشی از تکامل بشری هست، نه اینکه خود مسیر کمکی به تکامل کنه، قطعا نه ولی آنچه که از مسیر واسه آدمی به جا میمونه، به سیر تکامل کمک خواهد کرد. عاشق شدن هم یکی از همون مسیرهاست. البته من از عشق برتر و آسمانی و ... حرف نمیزنم، منظورم همون عشق زمینیه و بطور خاص منظورم عشق زن و مرده.
تا اونجایی که من میدونم سیر عشق از اول هبوط آدم تا همین الان به یک منوال بوده، همه داستانای عشقی رو که بخونی شباهت های زیادی بینشون حس میکنی. از یک حس مبهم جاذبه شروع میشه که اگه این احساس اولیه تو مسیر درستی قرار بگیره، یعنی در مسیر شناخت، اون جاذبه گنگ اولیه جاشو به دوست داشتن آدمی میده که حالا میشناسیش شاید نه به تمامی وجوه چرا که شناخت تمامی وجوه یک آدم واسه خودش هم کار ساده ای نیست چه برسه برای شخص دیگه ای، اما در همون حدی که یک رابطه میتونه فرصتش رو فراهم کنه شناخت همه اون ویژگی هایی که ممکنه دوستشون داشته باشی یا حتی به گونه اعجاب انگیزی آزارت بده، باعث میشه اون آدم شکلی متفاوت از بقیه آدمای دور و برت داشته باشه مثل همون بوم نقاشی که وقتی بیشتر کنکاشش میکنی، جلوه هایی رو کشف میکنی که شاید قبلا هم بوده اما تو نمیدیدیش. اونوقته که به نظرم یکی از قشنگترین تجربیات بشر به دست میاد و اون تجربه شناخته و دوست داشتن ... زیاد قابل توصیف نیست!

حالا چرا میگم عشق فریبه؟ خب واسه اینکه هست. عشق فریب طبیعته، یکی از اون فریب های زیبای طبیعت!!

وقتی آدم دلگیر میشه!

بعد از این همه مدت هنوز نتونستم بفهمم چرا یهو از بعضیا دلگیر میشم، اونم در حالی که ظاهرا اتفاق خاصی هم نیافتاده! اما یه چیزی که واضحه، اینه که قبلش دچار حس گنگ دلتنگی شدم (البته من دلم واسه کسی تنگ نمیشه ها!). گاهی به خودم میگم آخه من که نسبت به این بعضیا صمیمی تر از هر کس دیگه ای هستم، پس چطور ممکنه آدم نسبت به یه دوست صمیمی دلگیر شه؟ اینجاست که به صمیمیت خودم شک میکنم، گاهی حتی به واژه دوست هم شک میکنم! خوبیش به اینه که میدونم این حس گذراست، مثلا کافیه ببینمشون و اونوقت این حس که عین یه قارچ سمی درونم رشد کرده، شروع میکنه به ناپدید شدن! اما باز هم این سوال تکرار میشه که چرا بعضی وقتا دلگیرم؟ شاید جوابش توقع باشه. ولی آخه مگه میشه توقع رو بطور کامل از روابط انسانی حذف کرد؟؟ بعلاوه این توقع کجاست که یهو سر باز میکنه؟؟ گاهی به این باور میرسم که احساسات آدمی به کل احمقانه است و ایکاش میشد عین یه غده از جا درش آورد و انداختش دور!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

هجوم خاطرات

نمیدونم چه مرگم شده که یکباره به یاد دوران کودکی افتادم، اون موقع که سراسر شور و نشاط بودیم و واسه زیستن نیازی به هیچ بهانه ای نبود. آره خودشه، بهانه هامو گم کردم که اینطور به یاد اون دوران افتادم.

هنوزم تو خوابم، خونمون همون خونه قدیمیه است، همون که چسبیده بود به دیوار خونه مادربزرگ. تا یه دندونم لق می شد میدویدم خونشون. مادربزرگم میگفت: کو، کدومشونه؟ من با دستم نشونش میدادم و تو یه چشم بهم زدن میکندش و میذاشت تو دستم. به دندون کشیده شده نگاه میکردم و میدویدم خونه.
با برادرم دنبال سنجاقک ها میدویدیم، بالشونو با یه مهارتی میگرفتیم که نتونه گازمون بگیره، بعد یه کاغذ که اسممونو روش نوشته بودیم، آویزون میکردیم به دمشون و ولشون میکردیم که برن.
بعضی وقتا با پسر عموم شب میموندیم خونه مادربزرگم، پسر عموم از تاریکی میترسید اما بهر ترتیبی بود بهش میقبولوندم که تو حیاط تاریک خونه مادربزرگ، قایم باشک بازی کنیم! نمیدونم چرا وقتی یکی میترسید من شجاع میشدم!
اون روز رو هیچوقت یادم نمیره که پسر دوست خانوادگیمونو انداختم به جون پسر مستاجرمون! خب اذیتم کرده بود آخه!! دو سال پیش که مرتضی، همون پسری که کتک خورد، سرطان گرفت، یاد این خاطره افتادم. هم خندم گرفت و هم دلم گرفت. میخواستم برم پیشش بهش بگم یادته اون روز و ... دلم نیومد تو چشمای بی حال همبازی دوران کودکیم نگاه کنم. ولی شاید بهتر بود میرفتم، مامانش بعد از مرگش، یه جوری بهم نگاه میکرد که انگار داره به مرتضی نگاه میکنه!
با برادرم و داییم میرفتیم تو باغ، اون دوتا تفنگ بادی داشتن و میافتادن دنبال قورباغه های بیچاره! نمیدونم اون موقع ها جانوری هم بوده که از دست ما آزار ندیده باشه. کبابای گنجشک رو که دیگه نگو. واقعا چطور دلم میومد وایسم نگاه کنم برادرم کلشونو تو یه چشم به هم زدن میکنه!؟ الان اگه این صحنه رو ببینم اشکم سرازیر میشه!

خودمونیما، عجب جونورای وحشی ای بودیم! پشیمون شدم یاد کودکی افتادم!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

سه نقطه

"خط خطی، خط خطی، خط خطی
چرا ذهنم اینقدر آشفته است
نه، نباید میذاشتی اینطوری شه، نیکلای لعنتی، ببین چه بلایی سر خودت آوردی"...
صدای مشتی که به اتوبوس می خوره
"وایسا دیگه لعنتی"
صدای ترمز
"بالاخره یکی پیدا شد صدامو بشنوه،
باید ذهنتو آروم کنی، نباید بذاری این همه آشفتگی رو ذهنت سوار شه
آخه چطوری؟؟؟"
صدای ظریفی از جلوی اتوبوس میاد، صدای یه بچه که با مادرش حرف میزنه. صدای آروم تبدیل به خنده میشه، خنده ای از ته دل که فضا رو پر میکنه. انگار نوایی از یه سرزمین دیگه است. جایی که گمش کردی و خیلی وقته که خبری ازش نداری. یه جای آشنا که روزگاری بهش تعلق داشتی. صدای خنده میاد، نوایی آسمانی.
...
نیکلا لحظه ای از خودش به در میاد و وقتی دوباره برمیگرده، اثر لطیف لبخند و روی لباش حس میکنه.