همیشه وقتی یه کشفی میکنم تا چند روز دلم نمیخواد ازش حرف بزنم، انگار دلم میخواد به اندازه کافی از شعف یا نشاط یا نمیدونم چیه این کشف تازه لبریز شم. به نظر میاد به محض اینکه ازش حرف میزنی همه اون سروری که تا قبلش از کشف یک چیز ناب و نو داشتی، از بین میره و همه اون ماجرا برات کهنه میشه!
خب من دوباره یه کشفی درباره خودم کردم ... فکر نکنم خیلی هم غیر عادی باشه که آدم درباره خودش دست به اکتشاف بزنه!... درک کردن، واژه ایه که من عاشقشم حتی بیش از کشف کردن، حالا شایدم مساوی باشه نمیدونم. یکی از بهترین مفاهیمی هست که نوع بشر میتونسته بهش اشاره کنه یا پی ببره یا کشفش کنه، هر چی که هست قطعا اختراعش نکرده، آخه جدیدا به این نتیجه رسیدم که مفهومی به نام اختراع وجود خارجی نداره و هر چی هست از جنس کشفه!!
خب برگردیم به کشف من: من یه بار دیگه درک کردم چرا... وای خدا عالیه: حس درک کردن رو میگم... درک کردم که چرا من تا سالها یک ویژگی ای رو داشتم، یعنی اول کشف کردم که اون ویژگی رو داشتم و بعد در نهایت درک کردم که چرا!
باز هم میگم که عاشق این واژه ام و عاشق اون لحظه ناب درک کردنم، عین فتح کردن یک قله میمونه...