۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

انسان، حیوان، گیاه

با دوست بزرگواری درباره زندگی های مجدد (تناسخ) گفتمان کردیم که این حاصل بحثمونه که اللبته پر واضحه که در دنیای نظر قطعیتی وجود نداره و این بحثا به معنی قبول داشتن یا قبول نداشتن این نظریات نیست، فقط جنبه مطرح کردن داره.
من- البته یه مساله دیگه ای هم هست که میشه غصه خیلی چیزا رو نخورد: اشکالی نداره ایشالا تو زندگی بعدی شرایط بهتری خواهی داشت!! این تناسخ هم شده یه جور راه فرار... :دی
دوست- :)) اتفاقاً خیلی سخته برای کسی که درک کنه. چون بار مسئولیت سنگینی داره. به این معنی که اگه بخوای زندگی بهتری در آینده داشته باشی باید فعلاً خیلی خوب و درستکار باشی.
م- بله. اگه مشکلتو در این مرحله حل نکنی همینطور تو مراحل بعدی تکرار میشه تا بالاخره موفق شی که ممکنه هیچوقت موفق نشی. واقعا ممکنه؟
د- آره
م- فکر کنید وقتی موفق شدی تازه قراره بشی مثلا یه گیاه (این البته نظریه منه که یعنی فقط وقتی موفق شدی میتونی جانور یا گیاه باشی). بعد اونایی که هیچوقت موفق نشن محکومن که واسه همیشه انسان بمونن! این نظریه من دقیقا ضد اشرف مخلوقات بودن انسانه ها!!
د- خب؟ بعد از گیاه شدن چی؟
م- نمیدونم. فکر کنم تو اون مرحله هم قراره باز یاد بگیری
د- صبر و سکوت حتمن، مثل درختها
م- یا مثلا ما قراره بپیوندیم به اون حلقه انرژی، چون تا وقتی انسانیم نمیتونیم اون بخش گیرنده بودن رو حذف کنیم (توضیح: در نظریه انرژی، طبیعت فقط دهنده انرژی هست ولی ما انسانها میتونیم هم گیرنده و هم دهنده انرژی باشیم)
د- همه یاید به حلقه ی انرژی برسند ؟
م- خب قراره به اصل برگردیم و اصل همون شعور کیهانی یا همون انرژیه
د- پس طبیعت نیست.
م- درسته. ولی چیزی که واضحه اینه که طبیعت بیش از ما انسانها به اصل نزدیکه. واسه همینه که فکر میکنم بعد از انسان بودن درخت میشیم. تجربه دهندگی (انرژی) محض ...

متاسفانه بحثمون ناتموم موند. داشتم فکر میکردم زمین که خلق شد اول طبیعت ایجاد شد همراه با حیوانات و گیاهان، بعد هبوط آدم رو داشتیم و الان زمین داره به سمت انفجار جمعیت انسانی و در عوض نابودی طبیعت پیش میره!

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

جاده

گاهی چنان انرژیم رو به افول میذاره که حس میکنم اگه کاری نکنم رسما دیوونه میشم. این آخر هفته اینجوری بود. دلیل واقعیشو نمیدونم، شاید بخاطر ترشح زیادی یه ماده شیمیاییه یا عدم ترشح یه ماده، هر چی که هست دچار افسردگی بدی میشم، جوری که اگه یه برنامه واسه خودم ردیف نکنم، بی برو برگرد خل شدم رفته پی کارش! امیدوارم راهی باشه که بتونم جلوی این افسردگی های گاه به گاه رو بگیرم. بهرحال، جاده یه راه خوبه که تموم اون حس رو در خودش محو میکنه. زدم به جاده، با اینکه پام نمیکشید ولی خودمو مجبور کردم که این بهترین راهه و واقعا هم راه اثر بخشی بود.
 تو جاده که بودم چند بار هوس کردم سرمو از پنجره ببرم بیرونو داد بزنم، بعد هم یه دل سیر گریه کنم. نمیشد ولی، کافی بود اینکارو انجام بدم تا یه خروار برف بریزه رو سرمون. گاهی بعضی کارا میمونه رو دل آدم، کاریشم نمیشه کرد.
از اینا که بگذرم یه اتفاق جالب برام افتاد. طی مسیر دوستی بهم پیام داد که آخر هفته برنامه میذاریم. هر زمان دیگه ای که بود میگفتم لعنت به این شانس. معمولا دوست دارم  با دوستانم باشم بخصوص وقتی حال و هوام اینطوری مه آلود میشه. بهرحال این جمله رو نگفتم فقط گفتم ایکاش زودتر میگفتی چون من الان تو جاده ام. شب هم که رسیدم پیام دیگه ای دریافت کردم که جواب سوالی بود از دوستی. پرسیده بودم که آیا کلاس برگزار میشه و او هم جوابمو نداده بود و منم به خیال اینکه تعطیلیه و قطعا برگزار نمیشه پیگیر نشدم که اگه میشدم اون روز عصر نمیزدم به جاده. پیام این بود: کلاس برگزار شد. یه لحظه به خودم گفتم اه اگه میدونستم راه نمیافتادم و اگه راه نمیافتادم میفهمیدم که دوستان برنامه دارن و اونوقت سفرم کنسل میشد و با دوستان میرفتم بیرون. با اینحال خیلی درگیرش نشدم چون خسته بودمو خواب آلود، بماند که مواقع دیگه عادت داشتم که درگیر شم گرچه کار بیهوده ایه چون بهرحال من جای دیگه ای بودم. صبح اما خبرای دیگه ای شنیدم: دیشب بعد از اومدن من بهمن زده بود و جاده هم بسته شد. برنامه دوستان هم به دلایلی رو به کنسلی رفت... چه خوب شد که زدم به جاده!
نمیخوام بگم حرفی که میزنم کاملا درسته ولی اگه بپذیریم که بهترین اتفاق همونیه که افتاده یا شاید درست تر باشه که اینطوری بگم اگه یاد بگیریم که گوش بدیم به ندای قلبمون و باورش کنیم، این بهترین اتفاقیه که میافته. گاهی صبر کردن، گاهی بیش از حد ملاحظه کار بودن نمیذاره که بشنویم. این اتفاقی که برای من افتاد اولین بار نبود، دفعه قبل دقیقا در جهت عکس روی داد. دفعه قبل صبر کردم چون قرار بود دوستی برنامه ای ترتیب بده و من تا آخرین لحظه منتظر بودم. بهرحال برنامه ای در کار نبود و من یه جورایی خل شدم! اینبار میدونستم که نبایست منتظر شم، یه انتظار منفعلانه، هرچند اگه واقعا برنامه ای هم ترتیب داده میشد بازم بهترین کار زدن به جاده بود. چون این تنها کاری بود که میتونستم اون لحظه واسه خودم انجام بدم.